نشریه پرواز شماره 50 مرداد 1397
هارون یشایایی
جلد اول کتاب «روزی که اسم خود را دانستم»، مجموعه
روایاتی است که از زندگی یهودیان تهران در یک مقطع خاص تاریخی منتشر شده و بازتاب
نمونههای اخلاقی- رفتاری از زندگی مردمی است که من آن را نقل کردهام. شیوهی
نگارش به قسمی است که خواننده آن را باورپذیر بداند ولی این حکایت که در جلد دوم می
آید نشانه ای از خلقیات مردمی است که با آن ها زندگی کرده و می کنیم، این خلقیات از
گذشتههای بسیار دور نیست تازه اگر دورتر باشد هنوز هم کم و بیش در ما وجود دارد.
گفتهاند گذشته چون زنجیری بر پای انسان بسته است هرکجا برود این زنجیر هم با او است
و این گفته در مورد یهودیان بیشتر مصداق پیدا می کند. در مجموعهی قبلی و بعدی که
خواهد آمد روایات را با اسم و محل وقوع بر قصه ذکر کردهام تا مردمشناسی موردنظر
هویت پیدا کند.
(هارون یشایایی 1397/03/10 )
نعمتآقا
شوفر و بقیه ی قضایا...
بین ما کلیمیها کمتر اتفاق میافتاد کسی اتوبوس مسافربری داشته و خود شوفر یا
رانندهی آن باشد. شغلی که نیاز به ارتباط زیاد با دیگران و تحمل فراوان داشت.
نعمتآقا یک مورد استثنایی بود. مردی بلند قد و چهار شانه، موهای سر و سبیلش را که
رفته رفته رو به سفیدی میزد در اطراف سر و صورت رها کرده، از خود راضی و اخمـو به
نظر مـیرسید. در آن سالهای بعد از جنگ جهانی (1324 یا 25 شمسی) رانندهی اتوبوس
بین شهری بودن و اتوبوس متعلق به خود داشتن آن هم در فضای محدود جامعه ی ما موجب
ابهت و اسم و رسم فراوان می شد. مسیر کاری اتوبوس نعمتآقا طی کردن راه از گاراژ
سرچشمه تا شهر دماوند و اطراف آن، بومهن، رودهن تا چشمه اعلی و از روستای گیلیارد
تا نسا، آب علی و اطراف آن به شرط وجود مسافر و موقعیت مناسب بود و همین گشتوگذار
دائمی از نعمتآقا مردی جهاندیده، پرمدعا و سخت کوش ساخته بود. همه می دانستند که
این مرد اهل خانه و خانواده و زن و بچه داشتن نیست و همه ی زندگی خود را با اتوبوسش
و گفتوگو با مردمی که با آن ها سفر مـی کرد می گذرانید. در و دیوار داخل اتوبوس را
با انواع چشم قربانی ها و اشعار عاشـقانه و نصیحت و بی وفایی دنیا و مردم آن آراسته
بود و این آراستن هر هفته تازه و تازه تر میشد. در میانه ی تابستان اواسط مرداد
ماه که با تقویم هجری هم یک زمان می شود، یهودیان یک روز به یاد درگذشتگان خود
عزاداری میکنند و نوحه خوانان به زیارت اهل قبور می روند. در نزدیکی شهر دماوند
گورستان بسیار قدیمی کلیمیان وجود داشته و هم اکنون بقایای آن به عنوان میراثی
باستانی نگهداری می شود. این گورستان در نزدیکی شهر دماوند در روستایی به نام قدیمی
گیلیارد قرار دارد که حالا قسمتی از دماوند شده و گسترش فراوان یافته و آن را
گیلاوند می گویند. این گورستان به دلایل اعتقادات دینی و تاریخی مورد احترام و
تکریم یهودیان ایران و جهان است و زیارت آن را مستحب می دانند. نعمتآقا از جمله
کسانی بود که به این روز و این گورستان دلبستگی و علاقه ی فراوان داشت و این تعلق
خاطر یهودی بودن در وجود او زنده و فعال بود و هرگـز آن را کتمان نمی کرد و برای
اثبات اعتقاد خود اتوبوس را در این روز وقف خدمت به زائران گورستان گیلیارد کرده
بود. هر سال در این مراسم داوطلبانی که از قبل خود را به نعمتآقا معرفی کرده
بودند، صبح زود در گاراژ سرچشمه نزدیک عودلاجان، محله ی سنتی کلیمیان تهران، جمع و
با خواندن دعاهای دینی به طرف گیلیارد راهی می شدند. مراسم زیارت اهل قبور و نماز و
دعاخوانی یکی دو سلاعتی طول میکشید و بعد از آن نعمت آقا که در میان جمع به لوطی
گری و دست و دلبازی معروف بود، زائران را برای تنوع و جهانگردی به ییلاق اطراف
دماوند می برد و پس از آن به تهران برمی گشت. در این مسافرت یک روزه نعمت آقا که در
میان جمع با لفظی صمیمانه «نعمت شوفر» گفته می شد، خود را نه مثل یک راننده یا
راهنما بلکه قافله سالار این جمع می دانست، در تمام مدت رانندگی با مسافـران بغـل
دستـی گفت وگو می کرد و گاهی شعری نیمه جدی- نیمه شوخی برای طعنه به حاضران با دو
دانگ صدای مردانه ی خود می خواند: «که آمد عمارتی نو ساخت /رفت محضر به دیگری
انداخت.»
در آن روزها پیمودن راه بین تهران و دماوند و گذر از هزار دره فاصله ی تهران-
جاجرود لااقل سه چهار ساعتی طول می کشید و در این فاصله راننده ها برای استراحت و
صرف چای در قهوهخانههای میان راه توقف کوتاهی می کردند. یکی از دلمشغولی ها و
خودنمایی ها نعمت آقا در این روز به خصوص، دلالت و نصیحت و سخنرانی برای جمع قهوه
خانه ی بین راهی بود. یکی از این جلسات نعمت آقا درباره ی مسافرت هایش پرگویی
فراوان کرد و خود را قهرمان جاده معرفی نمود. از بد حادثه از میان جمع جوانی به خود
جرئت داد با صدای بلندگفت: «این حرف ها زیادی چاخان است.» و حاضران با خنده های
کوتاه حرف او را تایید کردند. همین اتفاق ساده کافی بود تا ابهت قافله سالار جمع را
فرو بریزد و او را از کوره ی صبر و تحمل بدر کند. اول رو به گوینده هر چه بد و
بیراه بود نصیبش کرد و بعد رو به حاضران قهوه خانه فریاد زد: «شما گدا گشنه ها
لیاقت ندارید. از صبح برایتان زحمت کشیده ام حالا به مسخره بازی این بچه می خندید.
راست می گویند، تقصیر من است که دستم نمک ندارد..!» ضمن گفتن این حرف ها هر لحظه
عصبانی تر میشد و در حالی که فریاد می زد: «نشانتان خواهم داد..!» دسته کلید
اتوبوس را از جیب در آورد و از قهوه خانه بیرون رفت. درهای اتوبوس را قفل کرد و
پیاده راه ها را پیش گرفت و با همان عصبانیت جمع را رها کرد و همه را در نگرانی و
خماری گذاشت. مدتی به سکوت گذشت. از قافله سالار خبری نشد. کمکم جمع دچار ترس و
نگرانی شدند که اگر نعمت آقا نیاید در این قهوه خانه بیابانی که ساعتی یک ماشین از
جلو آن نمی گذرد شب را چگونه باید بگذرانند...؟ دست به دامان قهوه چی شدند و با
التماس از او خواستند نعمت آقا را پیدا کند و از طرف جمع عذرخواهی کند و جمع را از
این بَرِ بیابان به خانـه هایشـان برسـاند...! معـلوم بـود که مـرد قـهوه خـانه چی
تصمیم مشتری دائمی خود را به التماس ما درمانده ها ترجیح می دهد و حاضر به همکاری
نبود و شب نزدیک می شد. دلواپسی جمع را گرفـته بـود و بـه جــز دعـا و التـماس
کـاری نداشتند...
بالاخره سر و کله ی نعمت آقا پیدا شد. بی کلامی حرف درب اتوبوس را باز کرد و با
اشاره فهماند که مسافران نگران سوار شوند و آن ها در هر قدم با قربان صدقه گفتن
برای سوار شدن عجله می کردند. بعد از سوار شدن مسافران فاصله ی قهوه خانه تا تهران
در سکوت کامل گذشت. به تهران که رسیدند نعمت آقا مسیر معمول اتوبوس را عوض کرد و
مسافران را در نزدیکی دروازه شمیران تکلیف به پیاده شدن نمود و با عصبانیت و تَحکُم
گفت: «از این جا خودتان پیاده به خانه هایتان بروید» و با نگاهی تلافی جویانه
همراهان خود را ترک گفت. مردم که به جز اطاعت امر قافله سالار خود امکان دیگری
نداشتند از اتوبوس پیاده شدند و سلانه سلانه راه را تا محله ی عودلاجان که فاصـله ی
کـمی هم نبود پاکِشان و خسـته طی می کردند. جوان معترض برای این که موجب سرزنش
دیگران قرار نگیرد جلوتر می رفت و از بقیه ی مسافران فاصله می گرفت. در سواره رو
نعمت آقا سوار بر اتوبوس خود موازی با پیاده ها برای این که از مسافران نمک نشناس
خود انتقام بگیرد آهسته آهسته تا گاراژ سرچشمه رانندگی می کرد و به نگاه غضبآلود
مسافران کوچکترین توجهی نداشت...!
|