نشریه پرواز شماره 51 آبان 1397
بچهتر که بودم
دلم میخواست تو یه اتاق تنها زندگی کنم...
تو ذهنم نقشهی یه اتاقو طراحی کرده بودم که میشد توش همه ی کارهاتو انجام بدی...
میشد اون جا ساعتها موند بدون این که به کسی احتیاج باشه...
اون اتاق دنیای من بود...
اما آدما منو تشویق میکردن که از اون دنیا دور شم...
اونا از من میخواستن دوستهای زیادی داشته باشم
و از اون اتاق رویایی منو دور میکردن....
سالها طول کشید و من به جز خواهرم به هیچ کس اعتماد نمیکردم...
و همش دست و پا میزدم که بذارید من برگردم به دنیای خودم...
من با آدم های زیادی آشنا شده بودم...
با اونها بازی میکردم...
اما نمیخواستم با اونا صمیمی شم...
من حالا طعم این دنیا رو هم چشیده بودم ولی میترسیدم....
گاهی حتی دلم تنگ دنیای رویایی خودم میشد..
اون وقت میرفتم در کمدمو باز میکردم و گوشهترین گوشه ی کمد خودمو قایم میکردم و
گاهی حتی از شدت دلتنگی گریه میکردم....
اولین باری که تصمیم گرفتم با آدمی صمیمی بشم
چندین روز فکر کردم
من مطمئن نبودم
میترسیدم
و سخت اعتماد میکردم...
پس باید فکرامو میکردم...
حتی مجبور شدم کمک بخوام...
تا چند سال بعد از اون
من هنوز سخت اعتماد میکردم...
و گاهی اوقات میترسیدمو
قدمهایی که راه رفته بودمو رو
به دو عقب میرفتم...
یه جایی که چند سال از اون روزام گذشت
به خودم اومدمو دیدم
خاطرهی دنیایی
که حتی در خروجشم جوری طراحی شده بود که رو به هیچ کس باز نشه
از ذهنم داره دور و دور ر میشه...
من حالا اهل دنیایی بودم
که تو هر طرفش کلی آدم
برام دست تکون میدادن
و من گاهی آدمایی رو میدیدم
که عاشق دنیای قدیمی من بودن
فقط شاید یه خورده چیدمان و طراحی اتاقشون با من متفاوت بود...
اما در نهایت اتاقشون مثل اتاق من پر از تنهایی بود و درش به روی هیچکس باز
نمیشد...
من به اونها میگفتم
اون دنیا نه
بیایید اینجا
اینجا یه دنیایی هست که از اونجا قشنگتره
بهشون میگفتم تو این دنیا زیباتر میشه خندید...
میشه رو چمن دست آدمای دیگه رو بگیری و بدویی...
یا حتی با همدیگه بلند بلند آواز بخونید...
اما اونا میترسیدن و نمیتونستن اعتماد کنند...
اون قدری که گاهی از منم فاصله میگرفتن...
و منو مجبور میکردن که براشون دست تکون بدمو اونا رو متوجه جایی که بودم بکنم...
و بگم
منو ببین
من حالم خوبه
هی بچهها بیاید اینجا با هم خوش بگذرونیم....
|