نشریه پرواز شماره 54 آذر 98
بچهتر که بودم دلم میخواست برم و دستم کنم. ساعتو میگم.
ولی هیچ وقت نمیشد یا وقتشو نداشتم.
چند سالی میشد که از آرزوی قشنگم میگذشت ولی ترس از اینکه شاید پولش
زیاد باشه و پول من نرسه، نمیرفتم دستم کنم ولی همیشه آرزوی داشتنشو
میکردم آخه اون خیلی خاص بود، انگار فقط همین یه دونه توی دنیا قشنگ بود.
ولی یه روز بالاخره دلمو زدم به دریا؛ پای همه چیزشم وایسادم و خودمو
قویتر از همیشه کردم.
رفتم توی مغازه با یه ذوق خاصی، صدامو صاف کردمو گفتم: »سلام آقا می شه
فلان ساعتو به من بدین؟«
حس متفاوتی بود انگار همهی حسهای خوب یه جا جمع شده بود.
من اون ساعتو دستم کردم، راستش اونقدریام که پشت ویترین قشنگ بود، اون جا
نبود.
ولی با این حال واسهی خوشحالی خودم خریدمش هر روز که نگاش میکردم احساس
غرور و شخصیت بهم میداد.
هر جا که میرفتم به همه نشونش میدادم و باعث افتخارم بود. به یه جایی
رسیده بودم که بدون اون ساعت اعتماد به نفس نداشتم از خونه بیرون برم.
مثل این که بیش از حد بهش وابسته شده بودم .کم کم حضورش روی دستم سنگینی
میکرد انگار باعث میشد نتونم فکر کنم و به کندی زمان هم کمک میکرد. توی
ذهنم بود که دیگه دستم نکنم که به طور اتفاقی از دستم افتاد و شکست و چه
خوب شد این اتفاق افتاد.
انگار چشمم باز شد و دستم سبکتر؛ شاید بشه گفت بدون دیدن گذر زمان هم
میشه زندگی کرد.
خیلی غصه خوردم که شکست ولی راستش ارزش تعمیر کردن هم نداشت ولی با این حال
تیکههای شکستهاش رو جمع کردم و نگه داشتم.
چند سالی گذشت و من بزرگتر شدم و من این بار این حس رو با آدمها تجربه
کردم.
فهمیدم که زندگی عشق و احساس خوب، به این معنی نیست که توی قلکت چه قدر پول
داری یا اونقدر خودتو تغییر بدی تا چیزی که نیستی باشی .
به قول مادر بزرگم: »خونهای پر از آرامشه که سقفش از محبت باشه، پنجرههاش
دو جداره از انرژی مثبت باشه، درش رو به خوشبختی باز بشه، شومینهاش گرمای
عشقو نگهدار باشه و روی طاقچهاش یه عالمه پاکت باشه که هر کدوم کلی خبر
خوش توشه. این میشه حال خوب و این میشه همهچیز واسه یه آدم خوشبخت«.
اون موقعه دیگه هیچوقت بر نمیگردی و اون تکههای شکسته ساعت رو بیبنی چون
توی قلبت یه تیک تیک خاصی شکل گرفته.
|