يك قصه بيش نيست غم عشق وين عجب
از هر زبان كه ميشنوم نامكرر است
(حافظ )
از آن روز سالها ميگذرد..... من ناخواسته مجبور بودم دو سه روزي در تويسركان
بمانم، تابستان رو به پايان بود و نسيم خنك پائيزي ارتفاعات الوند را ميپيمود و
شهر كوچك و آرام تويسركان و مردم آن را نوازش ميكرد. كوچهها و ساختمانهاي اطراف
خيابان با همه غبارآلودگي و غمباري خود رهگذران را صميمانه در آغوش ميگرفتند.
حوصله ماندن در اطاق محقر مسافرخانه را نداشتم.....
هر چه باشد آدمها در كوچه و خيابان رفت و آمد ميكنند و ميتوان كسي را براي حرف
زدن پيدا كرد..... هر مسافري ميداند كه بازارهاي سنتي در كوچكترين شهرهاي ايران
گردشگاهي مناسب براي تماشا و وقت گذراني است و يك غريبه در بازارهاي سنتي احساس
آرامش و امنيت ميكند …..
در اولين گشت و گذار در خيابانهاي تويسركان مثل هر غريبه ديگري به دنبال آشنا
ميگشتم، سؤالي كه به طور معمول براي هر مسافر يهودي در هر مكان ناشناختهاي پيش
ميآيد اين است كه آيا در اين شهر خانواده يا فرد يهودي زندگي ميكند يا نه.....؟
با اين انگيزه در دكانهاي خيابان و بازار سرك كشيدم تا از نشانهها چيزي دستگيرم
شود كه نشد ….. قيافهها همه مثل هم بود و كسب و كار خوب يا بد براي همه يكسان …..!
- چهره پيرمردي اعتمادم را جلب كرد..... وارد مغازهاش شدم، سلام و عليك را با يك
نوع احوالپرسي و تواضع قاطي كردم كه صاحب مغازه فورا فهميد مشتري نيستم. «بفرمائيد»
را طوري بيان كرد كه به من جرات داد بگويم:
- ببخشيد مزاحم شدم، چند روزي مهمان شما در اين شهر هستم. ميخواستم بدانم در شهر
شما خانواده و يا فرد كليمي هم وجود دارد.....؟ من خودم كليمي هستم و فكر كردم اگر
بشود از همكيشانم احوالپرسي كرده باشم .....
پيرمرد به شيوه همه مردان شهرهاي كوچك ايران بيآنكه عجلهاي در جواب دادن داشته
باشد، بعد از سكوتي طولاني تعارف به نشستن كرد، انگار زواياي ذهنش را جستجو ميكرد.
به آرامي گفت:
- قبلاها بودهاند، ولي حالا فكر نميكنم ……
با قدمهاي سنگين از پشت پيشخوان مغازه بيرون آمد و با اشاره انگشت چند مغازه آن
طرفتر را به من نشان داد:
- برويد آنجا از آقا عزيزالله بپرسيد، او بهتر ميداند، قديمها كليمي بوده است.
به سرعت به طرف مغازهاي كه نشان داده بود حركت كردم. ناگهان نشاني پيرمرد كه
«قديمها كليمي بوده است» مرا به فكر واداشت كه شايد كسي كه ميخواهم به ملاقاتش
بروم دوست نداشته باشد مرا ببيند. ميخواستم برگردم كه كنجكاوي مجال نداد، به خودم
گفتم: در نهايت جواب سلامم را نخواهد داد و يا اصلا همه چيز را انكار خواهد كرد، در
هر حال چيزي از دست نميدهم، برميگردم خيابانگرديام را ادامه ميدهم.
حالا ديگر نزديك به مغازهاي كه پيرمرد نشانم داد رسيده بودم، در ويترين مثل بقيه
مغازهها چند تكه پارچه آويز كرده بودند و يك لامپ از وسط ويترين بيرون دكان را
روشن ميكرد. به درون مغازه نگاه كردم كه ببينم كسي هست يا نه. هيچ كس را به جز آقا
عزيزالله نديدم، تصميم خود را گرفته بودم، انگار كه ميخواستم خودم را در يك استخر
آب سرد بياندازم. وارد مغازه شدم و در نگاهي به اطراف چيز غير معمولي نديدم. نگاهم
را از اطراف كندم و متوجه آقا عزيزالله شدم كه وسط مغازه ايستاده بود و منتظر بود
تا بفهمد من چه چيز ميخواهم …..
قبل از اينكه لب باز كنم پيش دستي كرد:
- بفرمائيد چيزي ميخواستيد؟
حالا ديگر اعتماد به نفس پيدا كرده بودم. به آرامي گفتم:
- مزاحم نشده باشم؟ آقا عزيزالله شما هستيد؟
با شك و ترديد مرا برانداز كرد و دوباره گفت:
- بله چه فرمايشي داشتيد …..؟
وقتش رسيده بود كه وارد اصل مطلب شوم ، بي رودربايستي گفتم:
- همكارتان چند مغازه پايينتر شما را معرفي كرد.
راستش ميخواستم بپرسم در تويسركان خانواده يا افراد كليمي وجود دارد يا نه. خودم
كليمي هستم، دو سه روزي اينجا هستم، از سر كنجكاوي ميپرسم، ميبخشيد …..
صاحب مغازه كه حالا نسبت به وجود من علاوه بر شك و ترديد، احساس ترس ميكرد، مردي
بود كه سالهاي ميانه عمر را گذرانده بود، موهايش به سفيدي ميزد، كوتاه قامت و كمي
فربه با ابروهايي درهم و خطوط چهرهاش آشكارا و زمخت بود، سيه چرده و ترشرو به نظر
ميرسيد. نگاهش را مستقيم به نگاه من دوخت. چهارپايه كنار قفسههاي پارچه را پيش
كشيد و تعارف كرد بنشينم. خودش روي صندلي مقابل نشست و با نگاهي پرسشگرانه گفت:
- به چه درد شما ميخورد …..؟ حالا كه در اين شهر يهودي وجود ندارد، يا اگر وجود
داشته باشد من نميدانم .....
دانستم كه بيميل به صحبت كردن نيست، گفتم:
- بالاخره آدم علاقه دارد كه وضع نزديكانش را بداند. مثلا وقتي به يك كشور خارجي
ميرويم دنبال ايراني ميگرديم و يا در تهران شهرستانيها ميخواهند همشهريهاي
خودشان را ببينند، در تهران چندين جمعيت شهرستانيهاي مقيم تهران وجود دارد، شايد
تويسركانيها هم داشته باشند….. باور كنيد هيچ دليل ديگري وجود ندارد …..
روي صندلي جابجا شد. به نظر ميرسيد حرفهايم را باور كرده است، نگاهش را عميقتر
از پيش به من دوخت، طوري كه انگار ميخواهد حقانيت خودش را ثابت كند. شروع كرد:
- يقين به شما گفتهاند كه من قبلا كليمي بودم، اما حالا همسر مسلمان و فرزندان
مسلمان دارم و با جامعه كليمي ارتباطي ندارم.
عكسالعمل مرا سبك سنگين ميكرد، چيزي نگفتم. براي اينكه گفتگويمان قطع نشود گفتم:
- حتما عاشق همسرتان شدهايد.....؟
از اين كه دليلي براي اثبات حرفش گفتم خوشحال شد و در حالي كه روي صندلي نيمخيز
شده بود گفت:
- خوب فهميديد، ولي كسان ديگر اين را نميگويند، معلوم شد در عقيده به هم نزديكتر
شدهايم، گفتم:
- پيش ميآيد آدم، آدم است.....!
ناگهان چهرهاش تغيير كرد . صميمانه و از سر حوصله سفره دلش را باز كرد. گوئي
سالها منتظر مانده بود تا داستان زندگياش را براي كسي بگويد. بيمقدمه شروع كرد:
داستانش مفصل است اگر حوصله كنيد برايتان ميگويم.
- با خوشحالي گفتم من كه كار خاصي ندارم مزاحم شما نشده
باشم .....؟
عزيزالله خان شروع به صحبت كرد:
- بعد از اينكه ديپلم گرفتم در مغازه پدرم كمي بالاتر از اينجا مشغول به كار شدم،
به پدرم كمك ميكردم. ما يك خانواده يهودي در ميان حدود چهل، پنجاه خانوار در
تويسركان بوديم، مثل همه زندگي ميكرديم، مادرم در خانه بود، خواهر و برادر كوچكتر
به مدرسه ميرفتند و من و پدرم مغازه را اداره ميكرديم. همه در فكر رفتن از اينجا
بودند. با وجود اين دويست، سيصد نفري با هم زندگي ميكرديم و همديگر را ميشناختيم.
روزها به آرامي ميگذشت خبر تازهاي به جز اين كه امروز فلان خانواده به تهران كوچ
كردهاند، شنيده نميشد.
يك روز مثل بقيه روزها مادر و دختري براي خريد به مغازه پدرم آمدند. فرصتي پيش آمد
تا من با دختر چند جملهاي حرف بزنم. نميدانم چه پيش آمد، ولي با همان چند دقيقه
صحبت و نگاه به دختر، وضع زندگيام به كلي عوض شد..... مهرش در دلم جاي گرفت و همه
چيز را زير و رو كرد و چنان آتشي به جانم افتاد كه تا امروز هم روشن است. از آن به
بعد همه چيزم عوض شد، خدا ميداند چه دنيايي داشتم.....
موضوع برايم جالب شده بود. سعي كردم تشويقش كنم بيشتر صحبت كند:
- خوب، خدا را شكر راضي هستيد.
با آرامش گفت:
- بله دوران سختي را گذراندهايم، زنم معلم است، خودم هم اينجا لك و لك ميكنم،
الحمدالله بچهها بزرگ شدهاند، دو پسر دارم. يكي تهران است و دانشگاه ميرود و پسر
ديگر و دخترم اينجا هستند. ولي به اين آساني هم نبوده است، بعد از اين كه «بدري» را
ديدم همه زندگيم بدري شد و روز و شب در فكر بودم، سرگشته و درمانده نميدانستم چكار
بايد بكنم. جرئت گفتنش را به هيچكس نداشتم.
آدرس مدرسه و خانه بدري را پيدا كردم و هر روز به بهانهاي سر راهش قرار ميگرفتم.
حرفي بين ما رد و بدل نشده بود، ولي رفته رفته متوجه شدم بدري هم مرا ميپايد، به
اين ترتيب هر روز آشفتهتر ميشدم. پدر و مادرم تغيير رفتار و اخلاق مرا فهميده
بودند ولي به روي خودشان نميآوردند، شايد فكر ميكردند هيجان جواني است و
ميگذرد..... ولي نگذشت.....!
زمان هر روز مرا بيشتر گرفتار بدري ميكرد. ميخواستم خودم را سر به نيست كنم ولي
جرئت نداشتم چه ميتوانستم بكنم، بالاخره دلم را به دريا زدم.
يك روز كه مادرم در خانه تنها بود موضوع را برايش گفتم، جدي نگرفت. فقط يادآوري كرد
كه اگر اين حرف را به پدرم بگويم از خانه بيرونم خواهد كرد و تا دنيا دنيا است مرا
نخواهد بخشيد.
براي آرام كردن مادرم مدتي سكوت كردم، حدود يك سالي از ماجرا گذشت و رابطه من و
بدري بدون يك كلام حرف بين ما دو نفر، هر روز معنيدارتر ميشد.
من به دقت گوش ميدادم، صحبت كه به اينجا رسيد، متوجه شدم زني با سلامي كوتاه وارد
مغازه شد. من نگاهم را از صورت آقا عزيزالله برداشتم تا به كاسبياش برسد، ولي او
معطل نكرد، از روي صندلياش خودش بلند شد و گفت:
- «بدري خانم زنم هستند». از روي چهارپايه بلند شدم سلامي كردم، ظاهرش مثل همه خانم
معلمها بود. زحمت كشيده، بلند بالا و جدي بنظر ميرسيد، چند تار مويي كه از زير
روسري پيدا بود به سفيدي نزديك بود، رنگ و رخي مهتابي و چشماني نافذ داشت كه رنگ به
كبودي ميزد. جواب سلامم را داد و با نگاهي استفهامآميز رو به شوهرش كرد كه يعني
«اين كيست ؟». ميرزا عزيزالله صاف و ساده همه چيز را تعريف كرد و من جرئت كردم
بگويم:
- خانم واقعا از ديدنتان خوشحالم، آشنايي با همسر شما براي غريبهاي مثل من خوش
شانسي بزرگي است.
با لحني گلهآميز و با طعنهاي زنانه گفت:
- شما اولين كليمياي هستيد كه اين را به من ميگوئيد......!
سكوت كردم، آقا عزيزالله براي همسرش صندلي آورد و با همان سادگي قبلي گفت:
- داشتم داستان زندگيمان را تعريف ميكردم.
بدري خانم استقبال نكرد، فكر كردم بهتر است چند دقيقهاي موضوع صحبت را عوض كنم تا
شرايط مناسب شود. علت حضورم را در تويسركان توضيح دادم و از زندگي شخصي و كار و بار
و خانوادهام صحبت كردم. حس كردم بدري خانم هم علاقمند به شنيدن شده است. در مورد
اخلاق و اعتقادات خودم راست و پوست كنده گفتم:
- من در يك خانواده يهودي متولد شدهام، اعتقادات و سنتهاي يهوديگري را دوست
دارم. فرايض مذهبيام را در حد اعتدال رعايت ميكنم و يهودي بودن برايم مثل رنگ
پوستم ميماند، نميتوانم يا نميخواهم عوضش كنم، اما قبل از همه اينها به انسان
بودن فكر ميكنم و به عشق كه امانت اوليه خداوند به انسان
است …..
بدري خانم به سخن آمد كه:
- حتما عزيزالله چيزهائي برايتان گفته است كه اينطور صحبت ميكنيد.....!
تائيد كردم و خواهش كردم موافقت كند همسرش بقيه ماجرا را برايم بگويد.
با اخم و تخم معلمانه گفت :
- من كي گفتم نگويد ! آقا عزيزالله ادامه داد:
- همه چيز را برايتان گفتم..... بقيه اين كه يك روز به اداره پدر بدري رفتم و با
گريه و زاري از او كمك خواستم، پدر خدا بيامرز بدري با حوصله به حرفهايم گوش كرد و
با آرامش و خونسردي گفت باشد من با بدري صحبت ميكنم. انگار كه در بهشت را برويم
باز كرده باشند، پيش خودم گفتم اگر بدري و خانوادهاش راضي بشوند و من به آرزوهايم
برسم، قيد همه چيز را ميزنم، زدم..... و شد.
خدا خواست پدر بدري دست و بالم را گرفت و كارمان به اينجا كه هست رسيد. پدرم مرا از
خانه بيرون كرد و تا وقتي كه فوت كرد هرگز با من صحبت نكرد، بقيه فاميل هم
همينطور. فقط وقتي بچههايم به دنيا آمدند مادرم مخفيانه به خانه ما ميآمد و به
بدري كمك ميكرد. ولي او هم همراه پدرم به تهران رفت و بعد از مدتي هر دو به رحمت
خدا رفتند. حالا بعضي وقتها كه با بدري به تهران ميرويم به «بهشتيه» براي زيارت
آنها سر ميزنيم …..
اين نكته برايم جالب بود. رو به بدري خانم كردم:
- پس شما گورستان ما را در تهران ديدهايد؟
بدري خانم به علامت تائيد سرش را تكان داد. مدتي سكوت بين ما گذشت، شايد حرف ديگري
براي گفتن نبود و كم كم وجودم در بين آنها سنگيني ميكرد. حس كردم اگر بيش از اين
مزاحم نشوم بهتر است. به قصد خداحافظي بلند شدم، بدري خانم تعارف كرد كه به منزلشان
بروم، تشكر كردم و گفتم اگر فرصت پيش آمد چشم ….. ! و خواهش كردم اگر به تهران
آمدند حتما سري به ما بزنند. آدرس و شماره تلفن خودم را دادم و خداحافظي كردم و روز
بعد به تهران آمدم .
سالها من و خانواده آقا عزيزالله رابطه سلام عليك و احوالپرسي داشتيم. هر وقت آقا
عزيزالله به تهران ميآمد تلفني جوياي حال و احوال و كار من ميشد. يكي دو بار هم
تصادفا در تهران همديگر را ديديم. من هم لااقل سالي يك بار عيد نوروز به منزل آنها
تلفن ميكردم و با بدري خانم سلام و احوالپرسي كرده و تبريك عيد ميگفتم. ميدانستم
پسرهايش بزرگ شدهاند و هر دو در تهران زندگي ميكنند و كار و بارشان بد نيست و
گاهي هم دستهجمعي به تويسركان ميروند پيش پدر و مادرشان، كه نوهها اسباب سرگرمي
پدربزرگ و مادربزرگ هستند و نيز ميدانستم كه دختر خانواده نيز ازدواج كرده و با
پدر و مادرش زندگي ميكند و رابطه خانواده صميمي و محترمانه است. خاطره آنها هميشه
در ذهن من باقي بود.
ارتباط من با خانواده عزيزالله در اين سالها بيش از اين نبود.
تا اين كه يك روز صبح زود با صداي تلفن بيدار شدم، صداي ناآشنايي سلام و عليك كرد و
براي اينكه مطمئن شود اسم مرا پرسيد و بعد مرد آن طرف تلفن به آرامي گفت:
- من پسر آقا عزيزالله هستم... سلام و عليك را صميمانه كردم و از حال و احوال پدر و
مادرش پرسيدم، كمي مكث كرد و گفت:
- ميخواستم به شما اطلاع دهم پدرم فوت كرده است.
- با ابراز تاسف و تسليت گفتم:
- واقعا ناراحت شدم، من يك دوست عزيزم را از دست دادهام، خدا رحمتش كند. بقاي عمر
شما و خانواده باشد.
- و بلافاصله اضافه كردم:
- مايلم براي تسليت حضورا خدمت مادرتان برسم، كي و كجا بيايم؟
گويي ميخواهد راز پنهاني را به من بگويد، گفت :
- ميبخشيد، مادرم پيغامي براي شما داده است. ميدانم برايتان دردسر خواهد شد، ولي
پيرزن بيقراري ميكند، ميخواهد جواب شما را بداند.
با دستپاچگي گفتم:
- هر كاري در امكانم باشد انجام ميدهم، مطمئن باشيد، مرد آشفته حال بلافاصله وارد
اصل مطلب شد كه:
- پدرم وصيت كرده است كنار قبر پدر و مادرش دفن شود، مادرم سخت هيجان زده شده،
اصرار دارد وصيت شوهرش را حتما انجام دهد، ميگويد شما ميتوانيد. مادرم بيقراري
ميكند، ميخواستم از شما كمك بگيرم.
بهت زده شده بودم، آمادگي جواب نداشتم ولي ميدانستم كه اگر لحظهاي در جواب دادن
مكث كنم بدري خانم را مايوس كردهام،
بي هيچ مقدمهاي گفتم:
- باشد، بگوئيد كجا هستيد، من ميآيم.
پسر آقا عزيزالله آدرس بيمارستان را داد، و يادآور شد كه ما منتظر شما ميشويم. بي
معطلي كفش و كلاه كرده و راه افتادم.
در محوطه بيمارستان چهار نفري دور هم نشسته بودند، من بچهها را نميشناختم، ولي
بدري خانم كه با دخترش زير چادر مشكيهاي خودشان گريه ميكردند مرا شناخت، سرش را
تكان داد، به طرف آنها رفته، تسليت گفتم و بدري خانم تشكر كرد و اشاره به پسر
بزرگشان كرد كه يعني با او صحبت كنم. كنار صندلي پسر نشستم، با آرامش و شمرده صحبت
ميكرد، مثل پدرش. رو به من كرد و گفت:
- خودتان را ناراحت نكنيد، اگر نميشود قبول نكنيد، بالاخره مادرم را راضي ميكنم
…..
نميدانم چه انگيزهاي مرا بر آن داشت تا بگويم:
- شما خيالتان راحت باشد، مادرتان آدرس گورستان ما را ميداند، كارهاي بيمارستان را
تمام كنيد، من خودم آمبولانس خبر ميكنم.
بچهها همه راضي شدند و مادر با سپاسگزاري نگاهش را متوجه من كرد و گفت:
- من از طرف عزيزالله تشكر ميكنم …..
فرصت تعارف بيشتر نبود، آنها به طرف دفتر بيمارستان رفتند و من تلفن كردم آمبولانس
بيايد و به مسئولان گورستان خبر دادم كه يكي از دوستانم فوت كرده است، مدارك فوت
پيش من است و خودم با آمبولانس ميآيم .
تا وقتي به گورستان برسيم بيش از يك ساعتي طول كشيد، در گورستان چند نفري جمع شده
بودند. مراسم كفن و دفن به طور معمول انجام گرفت و آقا عزيزالله را كنار قبر پدر و
مادرش به خاك سپرديم. پس از آن جمعيت حاضر در مراسم متفرق شدند و من به عادت خودم
چند دقيقهاي زير سايه درختان گورستان نشستم، به مرگ فكر نميكردم، چرا كه در
گورستان مرگ همه جا گسترده است، همه ذهنم متوجه وصيت آقا عزيزالله بود، عشق او و
سرانجامش ..... وفاداري بدري خانم به وصيت شوهرش برايم شگفتانگيز بود و اين كه
انسان عجب موجود پيچيده احوالي است.....!
سكوت گورستان را ترك كردم و به طرف در خروجي آمدم. از كنار در گذشتم. بدري خانم در
حالي كه خودش را در چادر مشكي پيچيده بود در كنار ديوار گورستان چهار زانو نشسته و
گريه ميكرد. مرا كه ديد از جايش بلند شد. به طرفش رفتم و باز هم تسليت گفتم. در
حاليكه نگاهش به دوردستها بود و گويي گذشته را مرور ميكرد، با گريه پرسيد:
- تمام شد؟
گفتم:
- بدري خانم براي همه تمام ميشود، چرا اينجا نشستهايد؟
- بچهها آنجا نشستهاند، من قرار نميگرفتم، آمدم اينجا.
همراهياش كردم كه به طرف ماشين بچهها برويم. ما را كه ديدند از ماشين پياده شدند.
پسر بزرگتر سؤال كرد:
- مشكلي پيش نيامد؟
گفتم:
- بحمدالله هيچ مشكلي پيش نيامد، با احترام كامل او را در جوار پدر و مادرش به خاك
سپرديم.
پسر كوچكتر كه ميخواست مسئوليت خودش را در برابر پدر بيان كند اضافه كرد:
- ما هم از همين جا دعاي ميت خوانديم.
گفتم:
- خدا رحمتش كند، قبول باشد.
استفاده از مطالب اين سايت تنها با ذكر منبع (بصورت لینک
مستقیم) بلامانع است. .Using the materials of this site with
mentioning the reference is free
این صفحه بطور
هوشمند خود را با نمایشگرهای موبایل و تبلت نیز منطبق میکند
لطفا در صورت اشکال، به مسئولین فنی ما
اطلاع دهید