چو
اسحق را سال شد سی و هفت |
|
به
ابرام از حق چنین امر رفت |
همی
خواست تا سازدش امتحان |
|
چنین امر کردش خدای جهان |
که
فرزند دلبندت اسحق را |
|
بیاور تو در کوه و قربان نما |
چو
ابرام از حق شنید آنچنان |
|
سحرگه به امر خدا شد روان |
به
همراه اسحق نام آورش |
|
ابا اَستر خویش و دو نوکرش |
برفتند جایی که بُد وعده گاه |
|
نهاد اَستر و نوکران را ب راه |
گرفتند اسباب قربان تمام |
|
روانه شدندی بره شادکام |
بشوق
و طرب آن طرف تاختند |
|
رسیدند و قربانگهی ساختند |
ابراهیم برخواست آنگه زجا |
|
فروبست اسحق را دست و پا |
نهادش
به قربانگه آن حق پرست |
|
گرفت
آن زمان تیغ را او به دست |
پس آن
تیغ را بر گلویش کشید |
|
همی
خواست از تن سرش را برید |
پسندید اخلاص او را خدا |
|
به وی
کرد از آسمان این ندا |
بدانستم از من نداری دریغ |
|
که
فرزند خود سر ببری به تیغ |
مهیا
نمودم یکی قوچ را |
|
تو در
جای اسحق قربان نما |
ابراهیم از حق چو آنسان شنید |
|
به
بوته گرفتار یک قوچ دید |
چو آن
قوچ را اندر آن کوه یافت |
|
به
قربان نمودنش فوری شتافت |
دوباره رسیدش زحق این ندا |
|
ابراهیم محبوب من مرحبا |
بدین
کار اجر تو باشد زیاد |
|
به
اخلاصت هرگز زوالی مباد |
کنم
نسل تو در جهان بی شمار |
|
که
باشند هر ملک و شهرو دیار |
سراسر
زاولاد تو در جهان |
|
برکت
رسد بر همه امٌتان |
پس
آنگه برفتند از آن کوهسار |
|
شدندی
سوی نوکران ره سپار |
از
انجا سوی خانه رفتند باز |
|
ابراهیم و اسحق دو سرفراز |
خداوند آن هر دو را یار بود |
|
که از
هر خطرشان نگهدار بود |
به
امر خداوندگار جهان |
|
به
بِئِرشِوَع شدندی روان |
که آن
جای نزدیک حِوروُن بدی |
|
چو
چندی در آن جای ساکن شدی |