خودش
ماند تنها در این روی آب |
|
به
پیش آمدش یک نفر با شتاب |
گرفتند کشتی ابا یکدیگر |
|
از آن
نصف شب تا به وقت سحر |
چو
غالب نیامد به یعقوب پس |
|
کف
ران او لمس بنمود پس |
به
یعقوب گفتا رها کن مرا |
|
که
وقت طلوع است خورشید را |
بدو
گفت یعقوب باشد محال |
|
رهایی
نخواهم ترا داد حال |
مگر
اینکه من را برکت دهی |
|
پس
آنگه از دست من وارهی |
بدو
گفت آن شخص نام تو چیست؟ |
|
بمن
باز برگو که کام تو چیست؟ |
بگفتا
که یعقوب نام من است |
|
دعاهای خیر از تو، کام من است |
بگفتا
بدادم همه کام تو |
|
اسرائیل باشد کنون نام تو |
چو
گشتی تو غالب به مرد خدا |
|
نمودم
اسرائیل نام ترا |
بپرسید یعقوب پس نام او |
|
به
یعقوب گفتا که نامم مجو |
دعاهای خیرش نمودی بسی |
|
به تو
گفت غالب نیاید کسی |
به دل
گفت یعقوب این جای را |
|
"پنی
اِل"
بخوانم که دیدم خدا |
بدیدم
مَلَک را کنون روبرو |
|
بجان
یافتم من رهایی از او |
گذشت
از
"پنی
اِل"
بسی با شتاب |
|
همانگه برآمد بلند آفتاب |
ز
کشتی بسی خسته بد جان او |
|
بلنگید یعقوب بر ران او |
از
آنجاست که تاکنون عبریان |
|
چه
مکروه دانند رگهای ران |
عروقی
که اندر کف ران بود |
|
نخوردن کنون باعثش آن بود |