انجمن کلیمیان تهران
   

ملاقات یعقوب با برادر بعد از سالیان دراز

   

 

شاعر :هادی نامدار
بهار 
1306

چه یعقوب بگوشد چشم آن زمان

 

بدیدی که عساو آید دمان

به همراه او چارصد نوکر است

 

به دل گفت از وی نخواهیم رست

پس آنگه پسرهاش با مادران

 

جداگانه از پیش کردی روان

بشد پیش، زلفا ابا دو پسر

 

چه بلها  با دو پسر بعد تر

از آن پس لئا رفت و فرزند هفت

 

که راحیل با یوسف آخر برفت

خودش پیش از آنها برآراست کار

 

بیفتاد روبر زمین هفت بار

چو یعقوب نزد برادر رسید

 

چو عساو دیدش به پیشش دوید

گرفتند مر یک دگر را کنار

 

گرستند هر دو بهم زار زار

ببوسید عساو، یعقوب را

 

چو دید آن پسندیده خوب را

چو دید آن زنان را ابا بچه گان

 

بپرسید باشند اینها کیان؟

بدو گفت یعقوب این جمله را

 

خداوند داده به حارون مرا

چو زلفا و بلها با بچه گان

 

زپیشش گذشتند سجده کنان

لئا و با پسرها و با دخترش

 

گذشتند سجده کنان از برش

چو راحیل و یوسف به پیش آمدند

 

به تعظیم در نزد او خم شدند

زیعقوب از آن پس بپرسید او

 

که مقصود تو چیست؟ با من بگو

گروهی که در ره بمن باز خورد

 

خیالت چه باشد چه باید شمرد؟

بدو گفت یعقوب ای سرورم

 

زمن هدیه ها کن قبول از کرم

مرا هست امید کز این جهات

 

بیایم به نزدیک تو التفات

بدو گفت عساو کی مهربان

 

فراوان مرا مال باشد بدان

کشیدی تو زحمت بسی سالها

 

از آن تو باشند این مالها

بدو گفت یعقوب گردم ملول

 

اگر پیشکش‏ها نسازی قبول

اگر در برت یافتم التفات

 

بگیر ارمغان من ای خوش صفات

بمن کرده احسان خدای جلیل

 

تو بپذیر از دست من این قلیل

چو یعقوب الحاح بسیار کرد

 

به عساو آن لابه‏ها کار کرد

پذیرفت آن پیشکش‏ها تمام

 

که در پیشتر برده بودیم نام

به یعقوب گفتا برآرای کار

 

که گردیدم سوی وطن ره سپار

به عساو، یعقوب گفت این چنین

 

مراین خُرد طفلان و زنها ببین

مواشی بسیار هم با منند

 

ز گاو و زمیش و بز و گوسفند

بخواهم اگرشان به تعجیل برد

 

به راه اندرون جمله خواهند مرد

مرا باید همراه ایشان بدن

 

که این بچه ها را نگهبان بدن

تو با همرهانت سلامت برو

 

به همراهی ما معطل مشو

بزودی بیاییم ما از قفا

 

بدانسان که تاب آورد گله ها

به همراه این طفل های صغیر

 

بخواهم رسیدن به تو در سعیر

به یعقوب، عساو گفت آن زمان

 

بمانند با تو از این نوکران

از این نوکرانی که نزد منند

 

براه اندرون با تو یاری کنند

بدو گفت یعقوب کی سرافراز

 

ندارم به یاری اوشان نیاز

همین بس که دیدم تو را در حیات

 

بنزد تو من یافتم التفات

پس آن گاه عساو برگشت از او

 

به سعیر بانوکران کرد رٌو

                   



 

 

 

Back Up Next 

 

 

 

 

استفاده از مطالب اين سايت تنها با ذكر منبع (بصورت لینک مستقیم) بلامانع است.
.Using the materials of this site with mentioning the reference is free

این صفحه بطور هوشمند خود را با نمایشگرهای موبایل و تبلت نیز منطبق می‌کند
لطفا در صورت اشکال، به مسئولین فنی ما اطلاع دهید