خاندان یعقوب در شخم |
به
سوی کوت رفتند یعقوبیان |
|
بنا
کرد آنجا بسی سائبان |
برای
مواشی خود لانه ها |
|
هم از
بهر خود ساختی خانه ها |
نبود
اسمی آنجای را پیش از آن |
|
به
سوکوت نامیده شد آن زمان |
برای
مواشی حه آن جای کرد |
|
بشهر
شخم رفتن او راهی کرد |
چه
آمد بشهر شخم روبرو |
|
نمودند منزل بجای نکو |
در آن
جای او خیمه بر پای کرد |
|
خریدن
مرآن جای راهی کرد |
زحمور
که بودی شخم را پدر |
|
خرید
آن زمین را بصد پازه ز |
در آن
جای قربانگه آباد کرد |
|
ز نام
خدای جهان یاد کرد |
بخواندیش اِل اِلوهه یسرااِل |
|
اگر
سکته دارد کنیدم بهل |
چو
چندی در آنجا شدی شان مکان |
|
شنو
اتفاق اوفتادی چه سان |
لئارا
یکی دختری بُد نکو |
|
که
دینا بُدی نام آن ماهرو |
به یک
روز دینا شدی سوی شهر |
|
که
گیرد ز دیدار آن شهر بهر |
به
بیند در آنجا مگر دختران |
|
یکی
کار پیش آمدش بس گران |
شخم
پور حمور که شهرزاده بود |
|
بنا
گاه آن ماه را در ربود |
ببردش
در خانه بشوق و سرور |
|
به بی
عصمتی بر وی آورد زور |
از آن
پس شخم شد به نزد پدر |
|
بگفتش
شدم عاشق این قمر |
زیعقوب این را برایم بگیر |
|
که
گشتم بزنجیر عشقش اسیر |
چوحمور پسر را گرفتار دید |
|
بنزدیک یعقوب فوری دوید |
چو
دانست یعقوب آن حال را |
|
ز هر
کس نهان داشت احوال را |
پسرهایش آنگه بصحرا بُدند |
|
فروبست دم تا که باز آمدند |
ب
یعقوب حمور بگفت اینچنین |
|
به
دنیا شخم عاشق است از قرین |
تو
باید به بخشی ورا این بتول |
|
بدامادیت ساز او را قبول |
شنیدند آنگه یعقوبیان |
|
نموده
به دینا شخم آن چنان |
بر
اوشان چنان کرد غیرت اثر |
|
که از
جامعه شان مو برآورد سر |
بغرید
هر یک چو شیر شکار |
|
که
سازند حمور را پاره پار |
پس
آنگه نمودند در دل خیال |
|
که
آنگه چنان کار باشد محال |
که
حمور بُود حاکم این دیار |
|
بفرمان او خلق بیش از هزار |
پس
اندیشه کردند یعقوبیان |
|
که
حمور را گر کشند آن زمان |
زشهر
اندر آیند مردان کار |
|
بخون
خواهی والی آن دیار |
کشیدند دست آن زمان از فساد |
|
ولی
بُغض شان بود در دل زیاد |
از آن
پس چنین گفت حمور باز |
|
ب
یعقوب کی مهتر سرفراز |
تو از
وصلت ماکنون رُو متاب |
|
چو
خواهی که گردی زمن کامیاب |
همانی
تو در شهر ما زین سپس |
|
نمانم
بیازاردت هیچ کس |
تجارت
نمائید در شهر ما |
|
که هم
سرافرازی بود بهر ما |
پسر
های تو جمله از این دیار |
|
نمایند زن بهر خود اختیار |
بمانید با ما اگرتان هواست |
|
بهین
زمین ها از آن شماست |
شخم
نیز پیغام داد این چنین |
|
پذیرید من را که هستم رهین |
بمن
واگذارید این دُخت را |
|
زمن
هر چه خواهید سازم ادا |
تمنا
که دینا شود زن بمن |
|
بدارمش مثل گل اندر چمن |
پسر
های یعقوب اندر جواب |
|
شخم
را نمودند اینسان خطاب |
به
دینا چه بی عصمتی کرده بود |
|
بحیله
جوابش بگفتند زود |
که در
شرع مانیست اینسان رواج |
|
که با
نابریدان کنیم ازدواج |
چو
مختون نگردیده باشد کسی |
|
بُود
وصلتش ننگ بر مابسی |
در آن
وقت دختر زما می برید |
|
که
مانند ما جمله مختون شوید |
اگر
هر چه باشد میانتان ذکور |
|
نمائید ختنه بشوق و سرور |
بمانیم ما اندر این شهرتان |
|
بهم
قوم گردیم و هم مهربان |
بگیریم ما دختران از شما |
|
شما
هم بگیرید دختر ز ما |
اگر
نشنوند این چنین پند از ما |
|
نگردید ختنه بمانند ما |
بگیریم ما خواهر خویشتن |
|
از
این جا بکوچیم سوی وطن |
شخم
زایشان شنید این چنان |
|
به او
هم به بابش پسند آمد آن |
نمودند آن شرط زوشان قبول |
|
سوی
شهر کردند فوری نزول |
شخم
بود بهر پدر بس عزیز |
|
گرامی
تر از وی نبودیش نیز |
به
انجام آن کار پرداخت زود |
|
بزرگان آن شهر دعوت نمود |
بدروازه شد جمع خلق زیاد |
|
حمور
اندر آنجا چنین کرد یاد |
که
یعقوب در شهر ما آمده |
|
بهمراه فرزند ها یازده |
اَبا
گله و دولت بی حساب |
|
که ما
ها ندیدیم هرگز بخواب |
بیک
شرط با ما نمایند زیست |
|
که آن
شرط بسیار دشوار نیست |
بُود
شرط شان اینکه پیر و جوان |
|
ذکوران که باشند در شهرمان |
همه
یکسره ختنه باید شوند |
|
بمانند آنها که ختنه شدند |
از آن
پس بمانند در شهرها |
|
از
اوشان برکت بُود بهر ما |
در
این شهر آنها تجارت کنند |
|
بما
خویش گردند و وصلت کنند |
چنین
دولت و گله و مالها |
|
به
اندک زمانی شور مال ما |
ز
حمور شنیدند خلق آن چنان |
|
طمع
شان بجوش آمد اندر زمان |
زپیر
و جوان از طمع با شتاب |
|
نمودند ختنه نه بهر ثواب |
به
امید اموال یعقوبیان |
|
که
شاید به آنها رسد یک زمان |
نمودند با خود خیال محال |
|
بُریدند خود را به امید مال |
چو شد
روز سوم ز پیر و جوان |
|
فتادند در خانه ها ناتوان |
پسرهای یعقوب آن دو دلیر |
|
چه
شمعون و لئوی بمانند شیر |
گرفتند شمشیرها شان بدست |
|
برفتند در شهر چون فیل مست |
بکشتند آن بت پرستان تمام |
|
زحمور
گرفتند زود انتقام |
ورا
با شخم سر بریدند زود |
|
که بی
عصمتی او به دینا نمود |
بدادند پاداش کردارشان |
|
بدیدند پس خواهر زارشان |
که تا
آن زمان بود چون بندیان |
|
به
تنها همی داشتندش نهان |
بر او
خانه را بسته بودند در |
|
نبادا
گریزد بخان پدر |
چو
شمعون و لئوی ورا یافتند |
|
بنزد
پدر زود شتافتند |
از آن
پسرهای یعقوب باز |
|
سوی
غارتِ شهر بُردند تاز |
زنان
را ابا بچه های صغیر |
|
بُبردند با مالهانشان اسیر |
دیگر
هر چه بود اندر آن خانه ها |
|
بتاراج دادند ایوانها |
مکافات بی عصمتی این بدان |
|
بویژه
ابا دُخت پیغمبران |
کسی
را که حق باشدش دستگیر |
|
ورا
از شمار دگرها مگیر |
به
دینا که او دُخت یعقوب بود |
|
به
تنها شخم آن خیانت نمود |
به یک
شهر گردید اینسان قصاص |
|
تو
پیغمبران را چنین می شناس |
بسرشان اگر سایه حق نبود |
|
دو
بچه چسان قتل شهری نمود |
چنین
گفت یعقوب با کودکان |
|
چرا
کار کردید بر من گران |
بباشیم ما اندر اینجا غریب |
|
بترسم
بما رُو نماید نشیب |
چه
آگاه کردند اطرافیان |
|
ز هر
سو بگیرندمان در میان |
همه
مال مانرا به غارت برند |
|
زنان
را بقید اَسارت برند |
پسرها
بگفتندش اندر جواب |
|
چگونه
توانیم آورد تاب |
که
همشیره مانرا به دزدی برند |
|
چنین
پرده عصمت او درند |
بمانیم خاموش ما در جهان |
|
بترسیم چون گله رو بهان |
نباشیم زن بلکه مَردیم ما |
|
سزاشان همین بُد که کردیم ما |
خداوند آنگه به یعقوب گفت |
|
چرا
تو شدستی به اندوه جفت |
از
اینجا به بت اِل زودی برآی |
|
یکی
مذهبی کُن بنام خدای |
خدائیکه پیش تو ظاهر شدی |
|
بدانگه کز عسو فراری بُدی |
در
آنجا ی قربانگهی کُن بنا |
|
از آن
پس در آنجا تو مسکن نما |
بفرمود یعقوب پس با زنان |
|
و
آنان که بودند همراه شان |
زخود
دور سازید اسبابها |
|
که
بُت دار باشد ز سیم و طلا |
نمائید طاهر بدنها تمام |
|
بپوشید ملبوس نو خاص و عام |
کز
اینجا به بت اِل بباید شدن |
|
بسازم
یکی مذبح آن جای من |
برای
خدائیکه شد یار من |
|
بهر
سختی او بُد نگهدار من |
براهی
که رفتم مَرا بُد پناه |
|
بشفقت
همی کرد بر من نگاه |
بفرمان یعقوب پس جمله گی |
|
اطاعت
نمودند و هم بندگی |
طلاها
که بُد زینتِ دستِ شان |
|
چه در
گوش شان حلقه زرنشان |
بکردند دور آنچه بُت وار بود |
|
سپردند در دستِ یعقوب زود |
درخت
بلوطی بدی بس ثبوت |
|
نهان
کرد آنها بزیر بلوط |
ز شهر
شخم پس نمودند بار |
|
به بت
اِل شدند آن زمان رهسپار |
در
اطراف بودی بسی شهرها |
|
بر
اوشان بیفتاد خوف خدا |
که
ترسان شدندی ز یعقوبیان |
|
بدان
ره تعاقب نکردند شان |
چه
یعقوب با هر که با او بُدند |
|
سلامت
به بت اِل وارد شدند |
در
آنجای قربانگه اتمام کرد |
|
اِل
بت اِل آنجای را نام کرد |
چه
چندی به بت اِل کردند جای |
|
به
افراتا رفتن نمودند رای |
برفتند و ناگاه در بین راه |
|
به بت
لحِمِ نزدیکی اِفراتاه |
|
|
|