دیدار یوسف با بنیامین
و برادرانش |
نمودند آراسته ارمغان |
|
چو شد
ظهر یوسف بیامد بخان |
حضورش
نهادند آن پیشکش |
|
ستادند دستان نهاده به کش |
بپرسید یوسف زاحوال شان |
|
بپرسید حال پدر بعد از آن |
بگفتا
چگونه است آن پیر سر |
|
که او
باشدی مر شما را پدر |
وی
آیا بود تا کنون در حیات |
|
بود
تندرست و خوش از هر جهات |
بگفتند اخوان به یوسف چنان |
|
غلامت
بود زنده و شادمان |
بکنعان بود این زمان تندرست |
|
که
ذکرش همیشه دعا بهر توست |
از آن
پرسش شاد و خرم شدند |
|
به
تعظیم در نزد او خم شدند |
نظر
کرد یوسف برادرش را |
|
همان
بن یمین پور مادرش را |
بگفتا
به اخوان همین است آن |
|
کهین
تر برادر که گفتید از آن |
زمین
بوسه دادند نزدش تمام |
|
همین
است گفتند کهتر غلام |
بدو
گفت یوسف که ای نوجوان |
|
کند
لطف بر تو خدای جهان |
بجوش
آمدی مهر او بر دلش |
|
بخلوت
شتابید در منزلش |
زمانی
بخلوت گرستن نمود |
|
پس از
گریه او روی خود شست زود |
دوباره بیامد به نزدیک شان |
|
بفرمود آنگه بیارند خوان |
بگسترد خوان بهر اوشان جدا |
|
همه
مصریان را دگر خوان جدا |
مر آن
مصریان را دگر جا نشاند |
|
خودش
نزد اخوانش آنجا بماند |
که از
گوشت بد عبریان را طعام |
|
به
مصری بدی گوشت آنگه حرام |
به
ترتیب اخوان خود را نشاند |
|
اول
زاد از خورد برتر نشاند |
بدانسانکه در منزل خود بدند |
|
از آن
حال اخوانش حیران شدند |
نهادند در نزد یوسف خورش |
|
بهر
یک فرستاد بخشی برش |
بفرمود قسمت بهر یک دهند |
|
بداد
حصّه ی بن یمین پنج چند |
چونان
خورده شد جام می خواستند |
|
فزودند شادی وغم کاستند |