خواب های یوسف |
مواشی
یعقوب بُد بی شمار |
|
زمیش
و بُز و قوچ و گاو و حمار |
پسرهاش چوپان گله بُدند |
|
بهمراه گله بصحرا شدند |
بُدی
یوسف آنگاه هفده بسال |
|
بُدی
نزد اخوانش او بی ملال |
پسرهای بلهاه و زُلفا بهم |
|
بُدندی اَبا یوسف ِ محترم |
چه
یوسف ز ایشان خلافی بدید |
|
ب
یعقوب می ساخت جمله پدید |
بنزدِ
پدر یوسفِ سرفراز |
|
از
ایشان بهر روز میگفت راز |
ب
یعقوب یوسف بُدی بس عزیز |
|
همی
داشت او را بر خود تمیز |
وی از
دیگر اخوانش کهتر بُدی |
|
به خو
و خرد نیز بهتر بُدی |
بُدی
روی او چون گل اندر بهار |
|
ز
راحیل هم بود او یادگار |
پدر
را بیوسف همی دل بسوخت |
|
قبائی زمخمل برایش بودخت |
چه
دیدند اخوان او این چنین |
` |
زیوسف شدندی بدل
پرزکین |
چه
او را پدر دوست تر داشتی |
|
محبت به اخوان نه بگذاشتی |
پس
آنگاه یوسف شبی خواب دید |
|
چو
بیدار شد نزد اخوان دوید |
به
اخوانش آن خواب خود را بگفت |
|
فزون تر شدی کینه شان در نهفت |
به
اخوان بگفتا کنون بشنوید |
|
زخوابی که من دیدم آگه شوید |
بدیدم بخواب این چنین آشکار |
|
که
بودیم جمله بیک کشت زار |
به
بستیم هر یک بخود دسته ها |
|
از
آن من استاد ناگه بپا |
همان دسته ها کز شمایان بدند |
` |
بر
آن دسته من همه خم شدند |
از
آن پس بگفتند اخوان ورا |
|
چه
داری تو در دل چنین فکرها |
بخود مهربان تر چه دیدی پدر |
|
بماها بزرگی نمائی مگر |
از
آنرو به بینی چنین خواب ها |
|
بخواهی که گردی حکمران بما |
شد
از خواب او کین شان بیشتر |
|
که
گفتی به دل شان زدا و نیشتر |
زدلهای شان کین نگردیده دور |
|
که
خوابی
دگردید بس نوظهور |
بگفتا به نزدیک اخوان و باب |
|
که
بار دگر دیدم انیسان بخواب |
بناگاه دیدم که شمس و قمر |
|
ابا یازده اختران سربسر |
بمن سجده کردند آنها تمام |
|
ندانم چه یابم از این خواب کام |
چو
یعقوب بشنید کردش عتاب |
|
بگفتاچه است اینکه دیدی بخواب |
مگرفی الحقیقت چنین می شود |
|
که
کار تو زین پس بجائی رسد |
که
همراه اخوانت این یازده |
|
من
و بادرت نزد تو خم شده |
به
تعظیم پیش تو ما خم شویم |
|
زسلطانیت شاد و خرم شویم |
چو
اخوانش از باب عالی جناب |
|
بدانسان شنیدند تعبیر خواب |
شد
از خواب او جمله دل شان تباه |
|
ولی داشت یعقوب در دل نگاه |
حسدشان براو هر چه از پیش بود |
|
زخواب دوم ده برابر فزود |
بدل گفت یعقوب شاید بدن |
|
که
یوسف مگرشاه خواهد شدن |