فروختن یوسف به کاروان
اسماعیلئان |
برفتند اخوان او زان زمین |
|
بسوی شخم دل زیوسف بکین |
برای چرانیدن گله ها |
|
که
اندر شخم گله ها بد رها |
ولی ماند یوسف به نزد پدر |
|
بدو گفت یعقوب هان ای پسر |
تراده برادر بصحرا شدند |
|
برای نگهداری گوسفند |
بیا نزد اوشان فرستن ترا |
|
که
احوال ایشان بیاری مرا |
هم
از تندرستی آن ده پسر |
|
هم
از گله ها بهرم آری خبر |
بدو گفت یوسف که من چا کرم |
|
بفرمایشات تو فرمان برم |
پدر توشه ره بسی دادیش |
|
زوادی حوران فرستادیش |
چو
یوسف بشهر شخم آمدی |
|
در
آنجا ندید او زاخوان ردی |
همی گشت حیران در آن جایگاه |
|
بناگاه یک مرد دیدش براه |
بدو گفت آن مرد جوئی کرا |
|
چه
گم گشتگان مینمائی چرا |
ورا گفت یوسف که اخوان من |
|
بدند اندر این جایگه چند تن |
ندانم که اکنون کجا رفته اند |
|
برای چرانیدن گوسفند |
من
اخوان خود را کنم جستجو |
|
گرت آگهی هست از اوشان بگو |
بگفتا در اول به اینجا بدند |
|
شنیدم به دوتان روانه شدند |
پس
آنگاه یوسف به دوتان شتافت |
|
که
اخون خود را در آنجا بیافت |
چو
دیدندش از دور اخوان ورا |
|
که
اندر تنش بود مخمل قبا |
بگفتند این صاحب خوابهاست |
|
که
اندر سرش پادشاهی هواست |
بیائید او را در اینجا کشیم |
|
تنش را به یک چاهی اندر کشیم |
پدر را بگوئیم او مرده است |
|
و
یا اینکه گرگی ورا خورده است |
به
بینیم تا خواب او چون شود |
|
چو
از کالبد جانش بیرون شود |
چو
روبن زاخوان شنید آنچنان |
|
رهانید اورا زمرگ آن زمان |
بگفتا نباید ورا ریخت خون |
|
چنین افکنیمش بچاهی درون |
زما کی پسند و چنین کردگار |
|
که
ریزیم خون ورا آشکار |
بدل بود روبن چنین چاره ساز |
|
که
اورا رساند به یعقوب باز |
چو
اخوان خود دید یوسف زدور |
|
دوان گشت تا پیش شان با سرور |
چو
یوسف به نزدیک اخوان شدی |
|
امیدش از اوشان نوازش بدی |
ولیکن شدی کار برعکس آن |
|
گرفتندش آن طفل را در میان |
بگفتند با او سخنها درشت |
|
زدندش بچوب و بسیلی و مشت |
وی
از دیدگان اشک میریختی |
|
بدامان یک یک در آویختی |
بنزدیک هر یک که بردی پناه |
|
بمشتی بیند اختندش براه |
چو
بی تاب و بی طاقت و توش شد |
|
بیفتاد بیهوش و خاموش شد |
چو
لابه نشد نزدشان کارگر |
|
بکندند مخمل قبایش زبر |
بچاهش فکندند پس با شتاب |
|
که
می بود آن چاه خالی زآب |
چو
او را بچاه اندر انداختند |
|
پس
آنگه بخوردن به پرداختند |
برفتند آنگه بنزدیک خوان |
|
شدی اندر آن وقت روبن نهان |
که
چون دور گردند اخون زراه |
|
برآرد بدانگاه یوسف زچاه |
به
پنهانی از چاه برهاندش |
|
بنزد پدر پس فرستاندش |
بناگاه شد کاروانی عیان |
|
که
بودی از آن سمعیلئان |
زگلعد
می آمدند اشتران |
|
کتیرا و بلسان بدی بارشان |
که
آنها سوی مصر عازم بدند |
|
پسرهای یعقوب آگه شدند |
بگفتا
یهودا به آن دیگران |
|
منم از چنین کار بس دل گران |
که
کوچک برادر بمیرد بچاه |
|
چگونه کشم بار این سان گناه |
بما
فائده چیست از خون او |
|
به
بخشیم بر جان محزون او |
برآریمش از چاه در این زمان |
|
فروشیم بر اهل این کاروان |
که او
در حقیقت برادر بماست |
|
بچاه اندرون مردنش نارواست |
شنیدند پند یهودا همه |
|
ببالا کشیدند یوسف زچّه |
دلش
را به ظلم و ستم سوختند |
|
به
بیست پاره نقره بفروختند |
خریدند او را سمعیلئان |
|
سوی مصر گشتند فوری روان |
نهادند یوسف بروی شتر |
|
همی اشک می ریخت مانند در |
به
بردند در مصر آن خوب را |
|
عزیز دل و جان یعقوب را |
چه
روبن سوی چاه برگشته بود |
|
بدیدی که یوسف در آن چه نبود |
چو
دید آنچنان جامه اش چاک کرد |
|
بشد نزد اخوان بسر خاک کرد |
بگفتا
که یوسف نباشد بجا |
|
چه
چاره نمایم روم من کجا |
گرفتند خود را همه بی خبر |
|
بگفتند ناله ندارد ثمر |
زیوسف
قبائی که بد نزدشان |
|
بخون بز آلوده کردن آن |
ببردند نزد پدر آن قبا |
|
که
این را زره یافتیم ما |
تو
بشناس این جامه از مال کیست |
|
زیوسف بود یا که از دیگریست |
نگه
کرد یعقوب مخمل قبا |
|
که
در خون بد آلوده سرتا بپا |
چو
بشناخت بگرفت آن را بدست |
|
بگفتا
که این جامه از یوسف است |
نشانی
چنین می دهد این قبا |
|
که
گرگی بصحرا دریده ورا |
ببارید یعقوب از دیده خون |
|
همیگفت بی او چه سازم کنون |
همی
دید مخمل قبای پسر |
|
ببوسید گاه و گهی زد بسر |
همه
جامه هایش به تن چاک کرد |
|
زداغ
پسر او بسر خاک کرد |
چه
کردی بتن جامه ها پاره پار |
|
پلاسی
بپوشید یعقوب زار |
همی
گفت با سوز و اندوه و آه |
|
چرا
من فرستادم اورا براه |
دریغ
از قد سرو بالای او |
|
دریغ
از جمال دلارای او |
دریغا
که عمرش به پایان رسید |
|
دریغا
که گرگش بصحرا درید |
دریغ
آن همه عقل و هوش و کمال |
|
دریغ
آن منور تر از مه جمال |
دریغ
از جوان برازنده ام |
|
دریغا
که او رفت و من مانده ام |
همی
کرد ناله همی می گریست |
|
همی
گفت چون من ستم دیده کیست |
زنان
با پسرهاش برخواستند |
|
به
تسلیه اش خواهش آراستند |
تسلی
نه پذیرفت و می کرد شور |
|
بگفتا
روم نزد یوسف بگور |
نمی
کرد یک ذره از ناله کم |
|
از آن
پس همی زیست با حزن و غم |