انجمن کلیمیان تهران
   

فروختن یوسف به کاروان اسماعیلئان

   

 

شاعر :هادی نامدار
بهار 
1306

فروختن یوسف به کاروان اسماعیلئان

برفتند اخوان او زان زمین

 

بسوی شخم دل زیوسف بکین

برای چرانیدن گله ها

 

که اندر شخم گله ها بد رها

ولی ماند یوسف به نزد پدر

 

بدو گفت یعقوب هان ای پسر

تراده برادر بصحرا شدند

 

برای نگهداری گوسفند

بیا نزد اوشان فرستن ترا

 

که احوال ایشان بیاری مرا

هم از تندرستی آن ده پسر

 

هم از گله ها بهرم آری خبر

بدو گفت یوسف که من چا کرم

 

بفرمایشات تو فرمان برم

پدر توشه ره بسی دادیش

 

زوادی حوران فرستادیش

چو یوسف بشهر شخم آمدی

 

در آنجا ندید او زاخوان ردی

همی گشت حیران در آن جایگاه

 

بناگاه یک مرد دیدش براه

بدو گفت آن مرد جوئی کرا

 

چه گم گشتگان مینمائی چرا

ورا گفت یوسف که اخوان من

 

بدند اندر این جایگه چند تن

ندانم که اکنون کجا رفته اند

 

برای چرانیدن گوسفند

من اخوان خود را کنم جستجو

 

گرت آگهی هست از اوشان بگو

بگفتا در اول به اینجا بدند

 

شنیدم به دوتان روانه شدند

پس آنگاه یوسف به دوتان شتافت

 

که اخون خود را در آنجا بیافت

چو دیدندش از دور اخوان ورا

 

که اندر تنش بود مخمل قبا

بگفتند این صاحب خوابهاست

 

که اندر سرش پادشاهی هواست

بیائید او را در اینجا کشیم

 

تنش را به یک چاهی اندر کشیم

پدر را بگوئیم او مرده است

 

و یا اینکه گرگی ورا خورده است

به بینیم تا خواب او چون شود

 

چو از کالبد جانش بیرون شود

چو روبن زاخوان شنید آنچنان

 

رهانید اورا زمرگ آن زمان

بگفتا نباید ورا ریخت خون

 

چنین افکنیمش بچاهی درون

زما کی پسند و چنین کردگار

 

که ریزیم خون ورا آشکار

بدل بود روبن چنین چاره ساز

 

که اورا رساند به یعقوب باز

چو اخوان خود دید یوسف زدور

 

دوان گشت تا پیش شان با سرور

چو یوسف به نزدیک اخوان شدی

 

امیدش از اوشان نوازش بدی

ولیکن شدی کار برعکس آن

 

گرفتندش آن طفل را در میان

بگفتند با او سخنها درشت

 

زدندش بچوب و بسیلی و مشت

وی از دیدگان اشک میریختی

 

بدامان یک یک در آویختی

بنزدیک هر یک که بردی پناه

 

بمشتی بیند اختندش براه

چو بی تاب و بی طاقت و توش شد

 

بیفتاد بیهوش و خاموش شد

چو لابه نشد نزدشان کارگر

 

بکندند مخمل قبایش زبر

بچاهش فکندند پس با شتاب

 

که می بود آن چاه خالی زآب

چو او را بچاه اندر انداختند

 

پس آنگه بخوردن به پرداختند

برفتند آنگه بنزدیک خوان

 

شدی اندر آن وقت روبن نهان

که چون دور گردند اخون زراه

 

برآرد بدانگاه یوسف زچاه

به پنهانی از چاه برهاندش

 

بنزد پدر پس فرستاندش

بناگاه شد کاروانی عیان

 

که بودی از آن سمعیلئان

زگلعد می آمدند اشتران

 

کتیرا و بلسان بدی بارشان

که آنها سوی مصر عازم بدند

 

پسرهای یعقوب آگه شدند

بگفتا یهودا به آن دیگران

 

منم از چنین کار بس دل گران

که کوچک برادر بمیرد بچاه

 

چگونه کشم بار این سان گناه

بما فائده چیست از خون او

 

به بخشیم بر جان محزون او

برآریمش از چاه در این زمان

 

فروشیم بر اهل این کاروان

که او در حقیقت برادر بماست

 

بچاه اندرون مردنش نارواست

شنیدند پند یهودا همه

 

ببالا کشیدند یوسف زچّه

دلش را به ظلم و ستم سوختند

 

به بیست پاره نقره بفروختند

خریدند او را سمعیلئان

 

سوی مصر گشتند فوری روان

نهادند یوسف بروی شتر

 

همی اشک می ریخت مانند در

به بردند در مصر آن خوب را

 

عزیز دل و جان یعقوب را

چه روبن سوی چاه برگشته بود

 

بدیدی که یوسف در آن چه نبود

چو دید آنچنان جامه اش چاک کرد

 

بشد نزد اخوان بسر خاک کرد

بگفتا که یوسف نباشد بجا

 

چه چاره نمایم روم من کجا

گرفتند خود را همه بی خبر

 

بگفتند ناله ندارد ثمر

زیوسف قبائی که بد نزدشان

 

بخون بز آلوده کردن آن

ببردند نزد پدر آن قبا

 

که این را زره یافتیم ما

تو بشناس این جامه از مال کیست

 

زیوسف بود یا که از دیگریست

نگه کرد یعقوب مخمل قبا

 

که در خون بد آلوده سرتا بپا

چو بشناخت بگرفت آن را بدست

 

بگفتا که این جامه از یوسف است

نشانی چنین می دهد این قبا

 

که گرگی بصحرا دریده ورا

ببارید یعقوب از دیده خون

 

همیگفت بی او چه سازم کنون

همی دید مخمل قبای پسر

 

ببوسید گاه و گهی زد بسر

همه جامه هایش به تن چاک کرد

 

زداغ پسر او بسر خاک کرد

چه کردی بتن جامه ها پاره پار

 

پلاسی بپوشید یعقوب زار

همی گفت با سوز و اندوه و آه

 

چرا من فرستادم اورا براه

دریغ از قد سرو بالای او

 

دریغ از جمال دلارای او

دریغا که عمرش به پایان رسید

 

دریغا که گرگش بصحرا درید

دریغ آن همه عقل و هوش و کمال

 

دریغ آن منور تر از مه جمال

دریغ از جوان برازنده ام

 

دریغا که او رفت و من مانده ام

همی کرد ناله همی می گریست

 

همی گفت چون من ستم دیده کیست

زنان با پسرهاش برخواستند

 

به تسلیه اش خواهش آراستند

تسلی نه پذیرفت و می کرد شور

 

بگفتا روم نزد یوسف بگور

نمی کرد یک ذره از ناله کم

 

از آن پس همی زیست با حزن و غم

                   



 

 

 

Back Up Next 

 

 

 

 

استفاده از مطالب اين سايت تنها با ذكر منبع (بصورت لینک مستقیم) بلامانع است.
.Using the materials of this site with mentioning the reference is free

این صفحه بطور هوشمند خود را با نمایشگرهای موبایل و تبلت نیز منطبق می‌کند
لطفا در صورت اشکال، به مسئولین فنی ما اطلاع دهید