فروختن یوسف به پوطیفر |
کنون
باز گویم از آن کاروان |
|
که
بردند یوسف به مصر اندران |
هر آن
کس که می دید یوسف براه |
|
نمی
کرد جز روی او را نگاه |
زدروازه شهر تا آن سرای |
|
که آن
کاروان را همی بود جای |
زبس
جمع گشت از تماشاچیان |
|
گذر
تنگ گردید بر ره روان |
همه
محو بودند بر آن پسر |
|
درخشان بودی روی او چون قمر |
گروهی
بیوسف نظاره کنان |
|
برفتند همراه آن کاروان |
چو شد
کاروان داخل اندر سرای |
|
زانبوه مردم نه بد جای پای |
برآن
کاروان باشی قافله |
|
نماندی دیگر طاقت و حوصله |
ندا
کرد آنگه بدان خاص و عام |
|
که
فردا فروشم به زر این غلام |
بمصر
اندرون آن خبر فاش شد |
|
ز
یوسف بهر جای گنگاش شد |
شنیدند پس جمله ی مصریان |
|
غلامی
فروشند از عبریان |
جوانی
پسندیده ی نور سی |
|
که
مثلش بدنیا ندیده کسی |
جمالش
ز شمس قمر بهتر است |
|
به
عقل و خرد از همه مهتر است |
خجل
گل زچهر دلارای او |
|
خجل
سرو بستان ز بالای او |
بدانسان پسر کس ندارد بیاد |
|
تو
گوئی ز پیغمبر استش نژاد |
به
نطق و تکلم چه جولان دهد |
|
سخن
گفتنش مرده را جان دهد |
بمصر
از بزرگان بهر جا بدند |
|
به
نادیده مشتاق یوسف شدند |
دگر
روز چون خور برآمد ز کوه |
|
برفتند مردم گروه ها گروه |
ز هر
سوی خریدار بنهاد روی |
|
ببردند یوسف سر چار سوی |
ببازار بردند آن خوب چهر |
|
همه
مردمان را بر او بود مهر |
درخشان جمال ز مه بهترش |
|
بدی
کاروا نباشی اندر برش |
یکی
گفت برگو غلامت بچند |
|
بگفتا
بصد پاره زر میخرند |
و
لیکن نه بفروشمش این چنین |
|
بهای
یکی ناخنش نیست این |
بگفت
او منش تا دو صد میخرم |
|
یکی
گفت من تا سه صد میخرم |
یکی
دیگر آمد بگفتا هزار |
|
اگر
می دهی زر نمایم شمار |
چو
دیدند آنگونه مه پیکری |
|
فزون
مینمود این از آن دیگری |
پس
آنگه رسیدند تا صد هزار |
|
یکی
شد خریدار سی صد هزار |
از آن
بعد پو طیفر شیر گیر |
|
که
فرعون را بود اول وزیر |
بگفتا
که من این زمان با سرور |
|
پسر
را ز تو میخرم یک کرور |
چو
یوسف بهایش بدانجا رسید |
|
دیگرها شدندی همه ناامید |
کف
اندر کف مشتری در نهاد |
|
به
پوطیفر آنگاه او را بداد |
چو
پوطیفر او را خرید آن زمان |
|
ببردش
بخانه بسی شادمان |
خدا
را بیوسف ببودی نظر |
|
که در
نزد آقاش شد جلوه گر |
چو یک
چند درنزد آقاش بود |
|
ورا
ناظر خانه ی خود نمود |
بکاری
که یوسف به پرداختی |
|
خدا
کامیابش همی ساختی |
از
آنگه که پوطیفر او را خرید |
|
بهر
روز میگشت گنجش مزید |
چه
دیدی که باشد خدا یار او |
|
بدل
گشت خوشنود از کار او |
بشهر
و بصحرا هر آنچه که داشت |
|
بیوسف
همه کار خود واگذاشت |
جمیع
اموراتش اورا سپرد |
|
بغیر
از همان آب و نانیکه خورد |
به
نزدیک آقایش آن نامور |
|
بهر
روز مهرش شدی بیشتر |
بچهره
چه ماه و خوش اخلاق بود |
|
بزیبائی اندر جهان طاق بود |
هر آن
کس که می دید آن نوجوان |
|
بدل
می شدندی بر او مهربان |