ابراهیم سعیدیان (آریا)
تهران 1387
آن غلامان، جملگی بهرِ فروش
جلوهء یوسف بُد و جوش و خروش
درمیانِ بردگان، رخشنده بود
حُسنِ رویش ، چون مهِ تابنده بود
پوطیفر ،آن میرِ جلاّدانِ شاه
طالب و خواهان شدش در یک نگاه
پس خرید آن ماهِ تابانِ جهان
آن عزیزِ و آن صدیق و مهربان
پس چو ساکن گشت در کاخ ِعظیم
اندک اندک محترم گشت و ندیم
شد رئیسِ قصر و درگاهِ وزیر
معتمد گردید نزدِ آن امیر
همسرِ آن میرِ جلاّدان شاه
عاشقِ یوسف شد از شوقِ گناه
گفت با یوسف که: «ای محبوبِ من!
عاشقِ رویت شدم،ای خوبِ من!
پس بیا تو، ای عزیز ودلبرم
تا بگیرم همچو جان ، اندر برم
کامجو گردیم و خوش باشیم و شاد
شمعِ محفل شو، مبر مارا زِ یاد»
او اِبا بِنْمود از خَبط و خطا
یوسفِ پاک و شریف و پارسا
پس گریزان گشت از بانوی خویش
شد زُلیخا، سخت نومید و پَریش
چنگ زد،ناگاه بر پیراهنش
تاکُنَد ننگین، عِفافِ دامنش
پیرهن بِدرید بر اندامِ او
برنیامد از وصالش،کامِ او
عشقِ او سَر خورده و ناکام شد
یوسفِ نا کرده بَد، بَد نام شد
چون زُلیخا گشت نومید از وصال
پس به همسر گفت:« ای نیکو خصال!
یوسفِ بیگانه،بس نامَحرَم است
نیست شایسته که با من، همدم است
خواست او با من،که همبستر شود
خاک را بنگر که خواهد زر شود
در فِکَن او را به زندان، شوی من
تاکَزین پس،او نبیند روی من»
شد به زندان، یوسف؛امّا بیگناه
همنشینِ ساقی و خبّازِ شاه
پس زِ الطافِ خدای آسمان
بس مُعزَّز شد به زندان،آن جوان
ساقی و خبّازِ شَه، غرقِ گناه
طاغیان و سرکشان، بر ضّدِ شاه
ساقی و خبّاز و رؤیای پَریش
لرزه بر اندام و دلها گشته ریش
آن دو محزون گشته بودند و خراب
از فرامُش کردنِ تعبیرِ خواب
ماجرا گفتند با یوسف، چنین:
« ای که با ما گشتهای تو همنشین
بزمِ شاهانه بُد و شمع و شراب
ماجراها دیده ایم ؛امّا به خواب»
|