ابراهیم سعیدیان (آریا)
تهران 1387
پس روان گشتند آن هفتاد تن
کودک و پیر و جوان و مرد و زن
سوی خاکِ مصر و نیزارانِ نیل
کاروانِ شادی و پُر قال و قیل
بِینِ ره ،یعقوب قربانی نمود
آن چنان که راه و رسمش دیده بود
شب شد و چون خواب، او را در ربود
امرِ یزدان را به رؤیایش شنود:
«ما که رحمان و رحیم و قادریم
هر کجا باشی، همان جا حاضریم
دل، قوی دار و برو، بی ترس و باک
تا ببینی یوسفِ محجوب و پاک
پس قوی خواهی شد اندر آن زمین
در جوارِ آن صدیقِ نازنین
با تو خواهم بود، من در آن دیار
چون نظر دارم به تو پرهیزکار
من برون آرم تو را با فرّ و جاه
پیروانت را بگیرم در پناه»
سِبطیان چون آمدند از گَردِ راه
در جوارِ یوسف، اندرکاخِ شاه
دید یوسف، چهرهء یعقوب را
آن عزیز و با وفا و خوب را
یوسفِ کنعانیِ والا گُهَر
زد هزاران بوسه بر روی پدر
پس پدر را او به قلب ِ خود فشرد
غصّهء دیرین، زِ یادِ خویش برد
لحظهء وصل و امید و اشتیاق
لحظهء عشق است و پایانِ فراق
پس سر آمد انتظار و درد و غم
دورهء شادی شد و رفعِ ستم
گفت یعقوب پیمبر، این چنین:
« پند و اندرزت بگویم، نازنین!
عفو و بخشش، بهتر است از انتقام
ای عزیزِ مصر و ای والامقام!
صد هزاران شُکر بُردم بر زبان
تا بِدیدم یوسفِ آرامِ جان
من ندارم آرزوی دیگری
چون به غایَت ، تو عزیز و سَروری »
مقاله های مرتبط:
کلیمیان و ادبیات ایران
معرفی ابراهیم سعیدیان (آریا)
|