انجمن کلیمیان تهران
   

الياس كانتي

   

 

يونسكو – شماره 310
مرداد 84

 

«زير آفتاب تيره نژادپرستي ...»

گفتگويي خيالي نوشته ادگار رايشمان

 

elias canetti-الیاس کانتیالياس كانتي (Elias Canetti) در ژوئيه سال 1905 در شهر «روزه بلغارستان» كه در آن زمان بخشي از امپراطوري عثماني بود، چشم به جهان گشود. كانتي به دليل قدرداني از زحماتش در حوزه فرهنگ و تاريخ، به عنوان نويسنده آلماني انتخاب شد. او رمان‏نويس، مقاله‎‏نويس و نمايشنامه‏نويس بود كه به تاريخ پيوست و اسطوره توليد آثار اجباري شد. اين امر در نظر كانتي مسئوليت نويسنده بود كه اسطوره‏ها را به منظور ادامه سبك خلاقيت سنتي، خلق كند و باقي نگهدارد. خاندان كانتي بازرگانان يهودي اسپانيايي ‏الاصل بودند كه مكرر نقل ‏مكان مي‏كردند. كانتي و خانواده ‏‏اش در سال 19141 به انگلستان نقل مكان كردند، اما پدرش يك سال بعد فوت كرد و مادرش آنها را به وين در اتريش برد. چند سالي از كودكي الياس به سفر گذشت تا آن كه سرانجام در سال 1924 در آلمان مستقر شدند. كانتي در طول اين سفر‏ها اولين قطعه ادبي خود را با عنوان «جونيوس بروتوس» سرود. كانتي پس از پايان دبيرستان به منظور ادامه تحصيل در رشته شيمي به وين بازگشت. هر چند در واقع با اشتياق ادبيات و فلسفه رشد كرده بود. با آغاز شغل نويسندگي وي از شيمي به ادبيات تغيير رشته داد.

كانتي در سال 1935 اولين رمانش را با عنوان «برج بابل» به رشته تحرير درآورد. او در سال 1960 شاهكارش «مردم و قدرت» را به اتمام رسانيد. اين كتاب تصويري از دنياي نافرماني‏ها و قدرت و تنازع بقاي توده‏ها را نمايش مي‏دهد. كانتي در سال 1952 شهروند افتخاري انگلستان شد با اين حال در سال 1970 به زوريخ رفت و در سوئيس مستقر شد. الياس كانتي در سال 1981 برنده جايزه نوبل شد و در سيزدهم اوت سال 1994 در سن 89 سالگي در زوريخ دار فاني را وداع گفت.

اين گفتگوي خيالي با او توسط ادگار رايشمان، نويسنده و روزنامه ‏نگار، با استفاده از قطعاتي از آثار كانتي نوشته شده است.

 

* شما در 14 اوت 1994 ما را ترك كرديد. كجا به دنيا آمديد؟

الياس كانتي: من در اوايل قرن 19 در روسچوك، واقع در كرانه بلغاري دانوب به دنيا آمدم. اين شهر براي كودكي مانند من فوق‏العاده جالب بود. همه‏جور آدم در اين شهر زندگي مي‏كرد و هر روز مي‏شد كلمات هفت، هشت زبان را شنيد. در آنجا، علاوه بر بلغاري‏ها، ترك‏ها، يوناني‏ها، آلبانيايي‏ها، ارمني‏ها، كولي‏ها و رومانيايي‏ها نيز بودند كه از سوي ديگر دانوب مي‏آمدند. من با پدر و مادر و دو برادرم در محله سفارادي، يهوديان اسپانيايي، زندگي مي‏كرديم و پدرم شغل پردرآمدي داشت.

 

* خطر جنگ خانواده شما را به مهاجرت به انگلستان وادار كرد. پدر شما در 1912 مرد يعني وقتي كه شما در منچستر زندگي مي‏كرديد.

ا.ك.: ضربه سختي بود و من به نحوي هرگز از تأثير آن فارغ نشدم كسي كه خيلي زود با مرگ آشنا شود هرگز نمي‏تواند خود را از آن خلاص كند. اين زخمي است كه به نوعي ريه تبديل مي‏شود كه آدم از طريق آن تنفس مي‏كند.

 

* اما شما سعي كرديد كه خاطره را به صورت نوعي مقابله با مرگ به كار بگيريد...

ا.ك.: آدم بايد با مردگان ديدار كند و آنان را در جاي خود قرار دهد، وگرنه آنها با سرعت شگفت‏آوري از چنگش مي‏گريزند. همين كه در مكان خاص خود به آنها بپيونديد، دوباره جان مي‏گيرند. در يك آن همه چيزهايي را كه گمان مي‏كرديد ديگر فراموش كرده‏ايد به ياد مي‏آوريد، صدايشان را مي‏شنويد، مويشان را نوازش مي‏دهيد و بازتاب خود را در روشني نگاه خيره‏ شان مي‏بينيد.

زماني هرگز از رنگ چشمشان باخبر نبوديد و اكنون آن را بي‏درنگ تشخيص مي‏دهيد. شايد همه چيز آنها پررنگ‏تر از زمان زندگي‏شان باشد، شايد مردگان در رستاخيزي كه يكي از بازماندگانشان به آنان ارزاني مي‏دارند شكفتن را انتظار مي‏‏كشند.

 

* بعد شما از انگلستان رفتيد....

ا.ك.: در 1913 با مادرم به وين رفتم، سپس به زوريخ و در پايان جنگ بزرگ به فرانكفورت رفتيم. در اين شهر ديپلم گرفتم. پس از انگليسي، آلماني را ياد گرفتم كه به دومين زبان مادريم تبديل شد و به همين زبان نوشتم. به وين برگشتم تا شيمي بخوانم. از شور و شوق روشنفكرانه پايتخت پيشين امپراتوري اتريش – هنگري بسيار هيجان‏زده شدم. در 1924 در همين شهر با وِتسا تاوبنر كالدرون آشنا شدم، كه ده سال بعد همسرم شد. در 1928 براي نخستين بار به برلين رفتم كه زندگي فرهنگي و هنري آن به گرمي وين بود.

وقتي جنوني كه بعدا همه جا را گرفت بر قلب اروپا چنگ انداخت، احساس كردم لازم است اين مطلب را بهتر درك كنم. هنگامي كه در برلين كتاب‏ها را مي‏سوزاندند، رمان استعاري خود را مي‏نوشتم

 

* اما در آن زمان نابردباري بيداد مي‏كرد. يكه‏تازي اقتدارگرايي آغاز شده بود. اين فضا در نوشته‏ هاي شما بازتاب يافته است.

ا.ك.: نخستين نمايشنامه ‏ام، عروسي، كه در 1932 نوشتم. از جايي اقتباس نشده، بلكه روي پاي خود ايستاده است. شيوه‏اي كه اشخاص نمايشنامه افكار خود را بيان مي‏كنند انواع آشفتگي‏ها را بروز مي‏دهد و هيچيك از آنها نمي‏فهمد كه ديگران چه مي‏خواهند بگويند، نبود ارتباط كامل است. كمدي خودبيني در 1934، در زير آفتاب تيره فاجعه‏اي كه در آلمان آغاز شده بود، نوشه شد. در پايان ژانويه، هيتلر به قدرت رسيد. از اين پس هر رويدادي بار اضطراب به همراه دارد. از 1925 شروع كردم كه معناي مفهوم توده و چگونگي عملكرد آن را دريابم و بعد به اين موضوع پرداختم كه قدرت چگونه از توده ناشي مي‏شود. وقتي جنوني كه بعدا همه جا را گرفت بر قلب اروپا چنگ انداخت، احساس كردم لازم است اين مطلب را بهتر درك كنم.

هنگامي كه در برلين كتاب‏ها را مي‏سوزاندند، رمان استعاري خود را مي‏نوشتم كه عنوان اوليه‏اش «كانت آتش مي‏گيرد» بود و بعداً «كورشدگي» نام گرفت. در اين رمان سعي كردم لفاظي خودشيفته قدرتمنداني را افشا كنم كه قادر به پيش‏‏بيني دهشتي كه به زودي آنها را به نابودي مي‏كشد يا به تبعيد وادارشان مي‏كند نيستند. ناشران اتريشي اين كتاب را رد كردند و ترجمه آن به زبان چك نخستين شكل انتشار آن بود. پس از جنگ اين كتاب با عنوان «آتش سوزان» به انگليسي منتشر شد.

 

* سپس نوبت به اثر مهم شما توده‏ها و قدرت رسيد، كتاب كه مطالعه آن براي هر كسي كه بخواهد قرن بيستم را درك كنند، ضروري است.

ا.ك.: اين كتاب حاصل پژوهشي بود كه از نوجواني آغاز كرده بودم و با ظهور نازيسم آن را با عمق بيشتري دنبال كردم. من با اين اميد كه بتوانم آن را از ميان بردارم بر خطرات جنگ تأكيد كردم.

پس از مرگ مادرم در 1937، كه مرا به كلي از پا درآورد، به وين برگشتم. يك سال بعد شاهد ورود قواي هيتلر به شهر بودم. چند ماهي در وين ماندم تا از نزديك دهشت را مشاهده كنم و چگونگي عملكرد توده جمعيت را بهتر درك كنم.

احساسات انسان نسبت به افزايش شمار خود همواره شديد و نيرومند بوده است. تعداد بي‏شمار جمعيت گله‏هايي كه به تعقيب و شكارشان مي‏پرداخت با احساسشان در مورد شمار خود درمي‏آميخت و آرزوي افزايش جمعيت را در آنان برمي‏انگيخت. آنها اين احساس را در هيجان جمعي خاصي بروز مي‏دادند كه من آن را جمع موزون يا تپنده مي‏نامم.

وقتي مسأله شروع جنگ، بروز آن و بيدار شدن روح جنگ‏طلبي مطرح است، فقط جمله نخست علناً پذيرفته مي‏شود. حتي اگر در واقع تجاوزگر باشد. هر يك از طرفين هميشه سعي بر اثبات اين امر دارد كه در معرض تهديد قرار گرفته است

هيجان آنان همچنان اوج مي‏گيرد و به مرز جنون مي‏رسد تا اين كه همه به يك كار مشغول مي‏شوند. همه دست‏هايشان را جلو و عقب مي‏برند و سرشان را تكان مي‏دهند. در پايان، چنان است كه گويي يك موجود واحد در حال رقص است، موجودي با پنجاه سر و يك صد دست و يك صد پا، كه همه به نحوي يكسان و به منظوري يكسان حركت مي‏كنند. هنگامي كه هيجانشان به اوج خود مي‏رسد، اين مردم واقعاً احساس يكساني دارند و هيچ چيز جز خستگي و از پاافتادگي جسمي نمي‏تواند آنان را متوقف سازد.

اين واقعيت كه جنگ مي‏تواند بسيار طولاني باشد و بعد از پايان نيز ممكن است ادامه يابد، از اين اشتياق عميق جمع به از هم نپاشيدن، به جمع ماندن، برمي‏خيزد. اين احساس گاهي چنان قوي است كه مردم ترجيح مي‏دهند با چشمان باز جان ببازند تا اين كه به شكست خود اعتراف كنند و شاهد از هم‎پاشيدگي جمع خود باشند.

 

* چه چيز اين انسجام غريب را يكباره مي‏آفريند؟

ا.ك.: اين پديده به اندازه‏اي مرموز است كه بايد با اندكي احتياط به آن نزديك شد. مردم به اين نتيجه مي‏رسند كه در معرض نابودي جسمي قرار دارند و اين امر را به همگان اعلام مي‏كنند. آنها مي‏گويند «ممكن است كشته شوم» و در نهان مي‏افزايند «زيرا خود من مي‏خواهم اين يا آن را بكشم». تأكيد جمله بر نيمه دوم آن است. پس جمله در واقع اين است: «مي‏خواهم اين يا آن را بكشم، بنابراين ممكن است خودم كشته شوم». اما وقتي مسأله شروع جنگ، بروز آن و بيدار شدن روح جنگ‏طلبي مطرح است، فقط جمله نخست علناً پذيرفته مي‏شود. حتي اگر در واقع تجاوزگر باشد. هر يك از طرفين هميشه سعي بر اثبات اين امر دارد كه در معرض تهديد قرار گرفته است.

 

* در اين رويارويي مرگ‏بار نقش غريزه بقاي فردي چه مي‏شود؟

ا.ك.: مرگ، كه هر آن هر فرد را تهديد مي‏كند، بايد به عنوان حكمي جمعي اعلام شود تا مردم فعالانه با آن همراهي كنند. زمان‏هاي مرگ اعلام شده وجود دارد، كه طي آن كل گروه معيني كه آگاهانه انتخاب شده‏اند به مرگ محكوم مي‏شوند. مانند «مرگ بر فرانسويان» يا «مرگ بر انگليسي‏ها». استقبال پر شور و شوق مردم از اين گونه اعلام مرگ، در ترس فرد از مرگ شخص خود ريشه دارد. مرگي كه هزاران نفر را دربرمي‏گيرد كاملا متفاوت است. بدترين بلايي كه در جنگ بر سر انسان مي‏آيد جان دادن در كنار يكديگر است، و اين چيزي است كه آنان را از مرگ فردي، كه بيش از هر چيز ديگر از آن بيم دارند، معاف مي‏كند.

 

* در اين ماجرا زور چه نقشي دارد؟ شما بين «زور» و «قدرت» فرق قائل مي‏شويد؟

ا.ك.: واژه «زور» چيزي نزديك و بي‏واسطه را القا مي‏كند، چيزي كه بيش از قدرت اجبارآميز است. وقتي زور براي اعمال خود فرصت قائل مي‏شود به قدرت تبديل مي‏گردد. فرق بين زور و قدرت را مي‏توان با رابطه بين موش و گربه به سادگي روشن كرد. گربه براي گرفتن موش زور به كار مي‏برد، اما وقتي با شكار خود بازي مي‏كند عامل ديگري پا به ميدان مي‏گذارد. گربه موش را رها مي‏كند، مي‏گذارد كمي اين طرف و آن طرف بدود، و طي اين مدت موش در معرض هيچ زوري قرار ندارد. اما هنوز در زير قدرت گربه است و دوباره ممكن است در چنگش گرفتار شود. فضايي كه گربه بر آن تسلط دارد. لحظات اميدي كه به موش مي‏دهد، در عين حال كه همچنان و در تمام لحظات اوضاع را زير نظر دارد و هيچ لحظه‏اي توجه و قصدش را براي كشتن موش از دست نمي‏دهد، همه اينها را مي‏توان روح واقعي قدرت، يا به عبارت ساده‏تر، خود قدرت خواند. بنابراين ذات قدرت، در مقايسه با زور، نوعي بسط زمان و مكان است.

 

* مذهب چه نقشي دارد؟

ا.ك.: فرق بين زور و قدرت را در قلمرو كاملاً متفاوت ديگري نيز مي‏توان ديد. تمام كساني كه به خدا اعتقاد دارند، معتقدند كه پيوسته در سايه قدرت او هستند، اما براي عده‏اي از آنان اين كافي نيست. آنها منتظر دخالت آشكار يا اعمال زور مستقيم الهي هستند، به نحوي كه بتوانند تشخيص دهند و يا احساس كنند. آنها در انتظار اوامر خداوند به سر مي‏برند، براي آنها «او» ويژگي‏هاي يك فرمانروا را دارد. اراده فعال او و اطاعت فعال و آشكار آنها به هستة اصلي مذهبشان مبدل مي‏شود. اين گونه مؤمنان پيوسته آرزومند اعمال زور خداوندند. تنها قدرت او آنان را راضي نمي‏كند، زيرا اين قدرت در دوردست است و براي تأمل و ابتكار شخصي بيش از اندازه جا قايل مي‏شود. حالت انتظار مداوم كه آنان هميشه خود را تسليم آن كرده‏اند، بر آنان عميقاً اثر مي‏گذارد و بر نحوه نگرششان نسبت به ديگران تأثير چشمگيري دارد. اين روحيه نوعي مؤمن نظامي‏وار پديد مي‏آورد كه برايش پيكار صميمانه‏ترين جلوه زندگي است.

 

* گويا ادبيات مذهبي برايتان پر اهميت است.

ا.ك.: همان‏طور كه مردم هر روز نماز مي‏خوانند، من در امر مقدس غوطه‏ور شدم تا در آن براي شرارت‏هايي كه بشر از آن رنج مي‏برد توضيحي بيابم. مطمئن نبودم كه بتوانم از گفتارها و رسالات اهل الهيات چيزي بياموزم، اما مي‏خواستم از همه گفته‏هايشان اطلاع داشته باشم. مي‏دانستم كه مي‏شد آنها را رد كرد اما مي‏خواستم آنها را جزئي از خود كنم. هميشه بر آن بوده‏ام كه پافشاري بر اين كه همه به يك نحو بينديشند، از خواست‏هاي يك عقيده واحد اطاعت كنند و از ديدگاه واحدي به جهان بنگرند جنون‏آميز است. مثل اين است كه هر كسي بايد شهري را كه در آن زندگي مي‏كند به تنهايي بسازد. به همين دليل است كه وظيفه خود دانستم كه به همه اين حقايق نزديك شوم، آنها را در ذهنم زنده نگهدارم و در موردشان تأمل كنم. دليل زندگي من اساساً همين بود.

 



 

 

 

Back Up Next 

 

 

 

 

استفاده از مطالب اين سايت تنها با ذكر منبع (بصورت لینک مستقیم) بلامانع است.
.Using the materials of this site with mentioning the reference is free

این صفحه بطور هوشمند خود را با نمایشگرهای موبایل و تبلت نیز منطبق می‌کند
لطفا در صورت اشکال، به مسئولین فنی ما اطلاع دهید