|
|
مرداد
84 داستاني از بزرگان يهود
يعقوب اسحاق كندي يهودي بود، و از فيلسوفان و حكيمان روزگار خود بود و نزد مأمون خليفه عباسي عزت و احترامي داشت. روزي به پيشگاه مأمون آمد و در آن مجلس بالاتر از يكي از بزرگان مسلمان نشست. آن بزرگ گفت: «تو يهودي هستي چرا بالاتر از بزرگان اسلام مينشيني؟» يعقوب جواب داد: «براي آن كه آن چه تو ميداني من نيز ميدانم ولي آن چه من ميدانم تو نميداني!» آن شخص او را به دانشمندي در علوم نجوم ميشناخت ولي از ديگر علوم وي خبري نداشت، گفت: «بر تكه كاغذي چيزي مينويسم، و اگر تو توانستي بگويي كه من در آن چه نوشته ام اين حق را بر تو مسلم ميدانم كه در بالادست بنشيني». پس دوات و قلم خواست و بر تكه كاغذي چيزي نوشت و در زير تشك خليفه قرار داد و گفت: شروع كن! يعقوب اسحاق شروع به انجام محاسبات نجومي كرد و سپس گفت: «يا اميرالمؤمنين بر آن كاغذ چيزي نوشته شده كه در ابتدا از گياهان بوده، ولي بعد به حيواني تبديل شده». مأمون تكه كاغذ را از زير تشك بيرون آورد و خواند نوشته شده بود «عصاي موسي». مأمون بسيار تعجب كرد و همگي حيرتزده شدند و آن شخص هم از يعقوب اسحاق عذرخواهي كرد. خبر اين واقعه در بغداد و ساير شهرها از جمله در عراق و خراسان هم منتشر شد. يكي از فقيهان بلخ كه بسيار متعصب بود، اين خبر را شنيد و بسيار متأثر شد. كاردي را در ميان كتاب نجومي پنهان كرد تا به بغداد برود و در مجلس درس يعقوب اسحاق حاضر شود و در فرصت مناسب او را به قتل برساند. با اين انديشه پس از طي طريق هنگامي كه به بغداد رسيد كتاب را در آستين لباسش پنهان كرد و به سمت خانه يعقوب اسحاق روانه شد هنگامي كه آن جا رسيد خانه يعقوب اسحاق بسيار شلوغ بود و بسياري از علما و مشاهير بغداد به خانه او آمده بودند، فقيه وارد شد و به حلقه ياران يعقوب اسحاق پيوست و به يعقوب اسحاق گفت: ميخواهم در محضر حضرتعالي علم نجوم بياموزم. يعقوب گفت: تو از جانب شرق به قصد جان من آمدهاي نه براي خواندن علم نجوم ولي از اين كار پشيمان ميشوي و نجوم ميخواني و در اين علم به كمال خواهي رسيد و در امت محمّد (ص) يكي از منجمان بزرگ خواهي شد. همه بزرگان از اين صحبت تعجب كردند و آن فقيه اقرار كرد، كارد را از ميان كتاب بيرون آورد و شكست و انداخت و تعظيم كرد و 15 سال در محضر يعقوب اسحاق نجوم خواند و در نجوم به آن درجه رسيد كه يعقوب اسحاق گفته بود.
با نگاهي به باب سوم از چهار مقاله نظامي عروضي – حكايت اول |
|