دکتر هوشنگ دولت
آبادی.
دی ماه 1386
مجله فرهنگی و هنری بخارا- شماره 64
بیشتر مشکلات زندگی از این موضوع ناشی میشوند که
مردم با بررسی یک مسئلهی واحد به نتایج متفاوت و گاهی کاملاً متضاد میرسند، این
در حالی است که ساختمان مغز و نحوهی فعالیت آن در همهی انسانها، عملاً یکسان
است. همهی ما در جاهای معینی از مغزمان، مراکزی برای احساس، عاطفه و تصمیمگیری
داریم. درست درکنار مرکز تصمیمگیری، سلولهایی هستند که به ما نشان میدهند چه چیز
قابل اعتماد و درخور تقلید است و از چه چیز باید پرهیز نمود. باز در نزدیکی همین
سلولها، مرکزی هست که بر کارهای انسان نظارت میکند و با تشخیص خوب از بد، نقش آن
داور ناپیدا اما بیدار را ایفا میکند، که «وجدان» نام دارد. این گروه از مراکز
مغزی را میتوان «حوزهی انسانیت» نامید، مغز آدمی پیچیدهترین و کاملترین سلاح در
عالم حیات است. انسان با ابزاری نیرومند به دنیا میآید و تقریباً یک سوم عمرش را
صرف آموختن میکند تا بتواند از این امکانات برای زندگی مفید و سعادتمند استفاده
کند. در این مدت یاد میگیرد خوبی و بدی را از هم تشخیص دهد، حدود خودش و حقوق
دیگران را بشناسد و درک کند که یک موجود اجتماعی است و زندگی توأم با سعادت در
اجتماع، در گرو رعایت و داشتن رابطهی عاطفی معقول با انسانهای دیگر است. انسانها
نوعدوستی را از راه دوست داشتن نزدیکان خودشان میآموزند و به دیگران تسری میدهند
و همهی این کارها برای آن است که جامعه به صورت یک فامیل گسترده انگاشته شود که
همهی افراد آن نسبت به هم احساس مسئولیت میکنند و در غم و شادی هم شریک هستند.
اینها معیارهایی هستند که ما آنها را «اخلاق» مینامیم و حاکم بودن آنها بر
روابط اجتماعی انسانها، تنها عاملی است که میتواند از فروافتادن دوبارهی ما که
خودمان را به دلایل نامفهوم «اشرف مخلوقات» مینامیم، به توحش مطلق جلوگیری کند، هر
چند راقم این سطور با وجود خوشبینی بیمارگونهی ذاتی، گاهی این خیال هولناک در سرش
میآید که فرصت زیادی برای این کار باقی نمانده است. علت ناامیدی، که صمیمانه
آرزومندم نابهجا باشد، این است که مردم و به خصوص آنها که صاحب زور و زر هستند و
تصمیمهایشان سرنوشت دیگران را رقم میزند، برای داوری دربارهی یک مسئلهی واحد،
معیارهای متضادی دارند و در بیشتر موارد، خوب را بد و بد را خوب میپندارند و با
این کار مردم دیگر را هم به رفتار نامعقول برمیانگیزند...
اجازه میخواهم برای این مدعا شواهدی بیاورم و امیدوارم کسی بر من خرده نگیرد که با
عمل به احتیاط، اول از حدیث دیگران شروع کنم: همسایگان شرقی ما یعنی افغانها بیش
از چهل سال است آرامش به خود ندیدهاند. در ابتدای کار، حاکمان شوروی تصمیم گرفتند
با دخالت در افغانستان، برای حریف خودشان در جنگ سرد جبههی تازه و دور از دسترس
ایجاد کنند. بعد حکومت کمونیستی برقرار کردند که طبعاً در میان مردم دیندار اقبالی
پیدا نکرد و در آخر ماجرا، برای حفظ این حکومت و آبروی خودشان مجبور به اشغال
افغانستان شدند، بیآنکه برای این اقدامها دلیل موجهی وجود داشته باشد. روسها با
شهرت به ضدیت با دین، به مردمی دیندار و وطنپرست حملهور شدند، عدهی زیادی را
کشتند و تعداد قابل ملاحظهای از سربازان خودشان را به کشتن دادند و زمینهی پیروزی
جنبشی را فراهم کردند که به تعصب خشک مذهبی شهرت داشت، اما از مملکتداری و
راهکارهای زندگی در جامعهی بینالمللی، هیچ نمیدانست. حاکمان جدید آنقدر
نزدیکبین و درونگرا بودند که حتی تاب تحمل مجسمهی بودا را در گوشهی نسبتاً
دورافتادهای از سرزمینشان نداشتند. آنها خشونت دینی را به کمال رساندند و مخالفت
سیاسی با خودشان را به صورت کفر دیدند و با اطمینان میتوان گفت که به جهانیان
چهرهای غیرواقعی و بسیار نامطلوب نشان دادند و عجیب این است که این مدعیان اعمال
احکام الهی، هرگز پیش خودشان فکر نکردند چرا خداوند بر این نکته تأکید فرموده است
که هر کاری را با نام مبارک او، با صفت «بخشنده ومهربان» آغاز کنند ...
در افغانستان متعصب طالبان، گروه تندروی القاعده، پایگاه امنی برای آتشافروزی پیدا
کرد و از جمله کارهایی که کرد، تخریب مرکز تجارت نیویورک بر سر مردم بیپناه بود که
با هیچ معیار معقولی قابل توجیه نیست و تصویر زندهی هواپیماهایی که با سرنشینان
بیخبر از همه جا به برجها خوردند و سوختند و مردمی که خودشان را برای زودتر مردن
از پنجرهها بیرون انداختند، فجیعترین صحنهها را در نظر جهانیان مجسم ساخت و در
اذهان عمومی تأثیری گذاشت که زمینهساز نفرت ابدی شد.
پانزده سال پیش آقای هانتینگتون استاد علوم سیاسی دانشگاه هاروارد، نظریهی «برخورد
تمدنها» را مطرح نمود و پیشبینی کرد که در قرن بیست و یکم، جنگ بین کشورها جای
خودش را به جنگ میان تمدنها خواهد داد و از تمدن مسیحی، اسلامی، هندی، ایرانی و
افریقایی نام برد که به نبرد با یکدیگر خواهند پرداخت. در آن زمان این فرضیه به
نظر همهی متفکران ناممکن آمد، اما اقدام القاعده درست در ابتدای سده بیست و یکم
آتش این جنگ را برافروخت.
اگر ما چشممان را به روی حقایق نبندیم، میبینیم که نیروهای «حافظ صلح» که
افغانستان را اشغال کردهاند نه به افغانها و باورهایشان علاقهمند هستند و نه در
این ادعا که میخواهند صلح و ثبات به آن کشور بیاورند، صادقند و مقصد آنها سرکوب
کردن مردم است و بس. شرایط کنونی اشغال نظامی، ناداری، ناامنی و نابسامانی، عدهای
از مردم افغانستان را دوباره به طالبان متمایل کرده است و معلوم نیست این دور تسلسل
کی تمام خواهد شد، اما با همهی ظلمتی که در آن سامان حکمفرماست، میتوان به
آیندهی افغانستان خوشبین بود چون آنطور که از نوشتهها و گفتهها برمیآید، ایمان
مردم هنوز پابرجاست، اصول اخلاقی تا حد زیادی رعایت میشوند و از همه مهمتر این
است که مردم حاضرند برای حفظ وطنشان فداکاری کنند...
اجازه بفرمایید از افغانستان مصیبزده به جایی برویم که پیروان دین حضرت موسی آن را
از دیرباز «سرزمین موعود» مینامند، اما شاید توصیف درستتری برای آن، «مهد
معیارهای ضد و نقیض» باشد. حاکمان اسرائیل با استفاده از امکانات نیرومند تبلیغاتی،
توانستهاند کارهای هولناک نازیهای آلمان هیتلری را جنایتی علیه بشریت جلوه دهند و
عملاً شصت سال است وجدان مردم دنیا را به «گروگان» گرفتهاند. بدیهی است هر انسانی
باید آرزو کند دیگر موجبی برای تکرار آن وحشیگریها فراهم نشود، اما این آرزوی
انسانی نباید چشم مردم جهان را بر این واقعیت تلخ ببندد که رفتار حاکمان اسرائیل با
فلسطینیها، با آنچه نازیها برسرشان آوردند فقط تفاوت کمّی دارد نه کیفی ... یکی
از رسانههای بینالمللی چند روز پیش خبر از رسیدگی دیوان عالی اسرائیل به پروندهی
یک دختر شش سالهی فلسطینی داد که دولت درصدد بازگرداندن او به فلسطین است. ماشین
حامل این دخترک و خانوادهاش در ابتدای سال جاری در نوار مرزی غزه مورد اصابت یک
موشک اسرائیلی قرار گرفت و به صورت آهنپاره درآمد. مادر و دو برادر این کودک در دم
سوختند، اما او با نخاع قطع شده زنده ماند. اسرائیلیها او را به یکی از
بیمارستانهای مجهز خودشان بردند و از مرگ حتمی نجات دادند، اما این دخترک برای
برآوردن نیازهای اولیهی زندگی، به دستاههای طبی وابسته است. برایش صندلی چرخدار
کوچکی ساختهاند، تغذیه و دفع او به وسیله لوله صورت میگیرد، با استفاده از ریهی
مصنوعی نفس میکشد و بر روی صندلی در کنار انگشتان یک دستش که مختصر حرکتی دارند،
کامپیوتری قرار دادهاند تا دخترک بتواند از نیازهایش خبر بدهد. این بیمارستان
کوچک سیار با باطریهایی کار میکند که باید شارژ شوند و هر بار که مخزن اکسیژن
خالی میشود، برای تعویض آن فقط پنجاه ثانیه فرصت هست.
درست نمیتوان دانست که منظور اسرائیلیها از نجات این دختر کوچک چه بوده است، اگر
بارقهای از نوعدوستی ناجیان را به این کار وادار کرده باشد، باید قدر آن را دانست
چون حتی پیدایش یک جرقه در ظلمات میتواند دلگرمکننده باشد، اما به هر شکل، پیکر
نحیف و گردن کج این دختر بینوا بر روی صندلی چرخدار، هر بینندهای را ابتدا به
یاد یک فرشتهی معصوم بالشکسته میاندازد و بعد در ذهن نظارهگر، چهرهی شوم جغد
جنگ شکل میگیرد و البته این تصویر با «مظلومنمایی» که شالودهی سیاست آن حکومت
است، سازگار نیست و نمیتوان آن را جلوی چشم جهانیان باقی گذاشت...
سرنوشت دخترک نیمه جان فلسطینی، اگر بتوان آن را سرنوشت نامید، هنوز رقم نخورده
است، اما از این واقعیت نمیتوان غافل شد که برق نوار غزه را اسرائیلیها تأمین
میکنند و در گذشته بارها از آن به عنوان حربهای برای فشار بر مردم آن منطقه
استفاده کردهاند. لوازم پزشکی هم از اسرائیل میآیند و معبرها با اندک بهانهای
مسدود میشوند. به این ترتیب اگر این موجود ناتوان به موطنش بازگردانده شود، بخت
زیادی برای زنده ماندن نخواهد داشت. اما عاقبت کار هر چه باشد، ماجرای دردناک و به
احتمال زیاد کوتاه زندگی این نهال کوچک، باید دو سئوال را در ذهنها مطرح کند. این
که آیا بین سوزانده شدن در کورههای گاز و سوختن در اثر اصابت موشک آتشزا تفاوت
زیادی وجود دارد یا نه و دوم آنکه اگر در همین واقعه جای ضارب و مضروب عوض میشد،
بازتاب آن تا همین اندازه محدود میماند یا گوش همهی عالم پر میشد که نسلکشی
دیگری در شرف وقوع است؟
توماس فریدمن روزنامهنگار و مفسر صاحب نام امریکایی که خود یهودیست، در کتاب از
بیروت تا اورشلیم، حقایقی را دربارهی کشور اسرائیل فاش میکند و از جمله میگوید
یهودیان دنیا را باید به دو دستهی اصلی تقسیم کرد. نخست آنانی که در اسرائیل زندگی
میکنند و هیچ آرزویی جز این ندارند که به کشور دیگری مهاجرت کنند و با دور شدن از
محیط پرتعصب و پر تنش به رفاه برسند و دوم یهودیانی که در خارج از آن کشور و به
خصوص در آمریکا زندگی میکنند و آرزو دارند هیچگاه مجبور به بازگشت به اسرائیل
نشوند ... او مینویسد افراد دستهی اخیر که حاضر نیستند از تنعم بگذرند و به
همکیشانشان در سرزمین موعود بپیوندند، در عذاب دائمی وجدان به سر میبرند و راهی
که برای آسوده شدن از این عذاب به نظرشان رسیده، این است که از همهی امکانات خود
برای بقای اسرائیل استفاده کنند و به همهی خشونتها و رفتار ناصوابی که حکومت
آنجا انجام میدهد، فقط به صورت «ضرورت» بنگرند! این شرح مختصر به خوبی نشان
میدهد که چگونه خوب و بد به کمک معیارهای متضاد میتوانند جایگزین هم شوند. آنچه
به نظر عدهای که از دور دستی بر آتش دارند، ضرورتی برای بقا میآید، در حقیقت چیزی
جز کوتهبینی و شقاوت مطلق نیست و طبعاً نمیتواند بیجواب بماند. رفتارشناسان
میدانند که همهی جانداران و از جمله انسان، وقتی خودشان را در خطر نابودی
بیابند، بدون توجه به قدرتمندی دشمنشان، به «دفاع از روی ناچاری» روی میآورند و
چون غریزهی ترس دیگر در رفتارشان جایی ندارد، میتوانند برای هر دشمنی خطرساز
باشند. براساس همین اصل در روزگار آشفتهی ما، انسانهای دست از جان شسته دست به
کارهای هولناک میزنند، اما راه حل این پدیدهی ناپسند، از بین بردن آن که دست از
جان شسته است، نیست، بلکه باید ریشهی ظلم را جستوجو کرد و به هر قیمتی هست ظالم
را بر سر عقل آورد ...
البته نباید تصور کرد که انسانها معیارهای ضد و نقیض را فقط در برابر دشمنان واقعی
یا خیالی بیگانه به کار میبرند، چون «خودی»ها هم از این لغزش مصون نیستند و
نمونهی بارز این مطلب را میتوان در کشورهای مختلف و در روابط بین دولت و مردم
مشاهده کرد. این واقعیت را باید پذیرفت که در هیچ جای دنیا و در هیچ زمانی، بین
دولت و مردم وفاق کامل وجود نداشته است. چون افراد ملت عملاً مجبور هستند از اوامر
دولتها اطاعت کنند، بیآنکه در همهی موارد از مفید بودن این احکام اطمینان داشته
باشند. این مطلب از عبارت «حاکم» که در مقابل آن «محکوم» میآید به وضوح پیداست و
لغاتی هم که در زبانهای دیگر به کار میروند، کموبیش همین معنی را دارند و با
آنکه در این مورد خاص، برای حفظ حرمت آحاد ملت به کار بردن عبارت محکوم معمول
نیست، واقعیت این است که اگر کسی حکمی صادر کرد و دیگری به آن گردن نهاد، به خاطر
رعایت قواعد دستوری هم که باشد باید اولی را حاکم و دومی را محکوم نامید ...
اختلاف نظر بین دولت و ملت، یک امر قابل پیشبینی است چون برنامههای دولتی حتی در
مطلوبترین شرایط به آینده توجه دارند و ایجاب میکنند که مردم از خواستههای آنی
خود بگذرند و این کار بر مردم که در پی یافتن راهحلی برای رفع گرفتاریهای روزمره
هستند، گران میآید. همانگونه که گفته شد عدم رضایت متقابل دولت و ملت از هم
عمومیت دارد، هر چند به نسبت رفاه مردم و میزان دخالت واقعی آنها در انتخاب حکومت،
در این نارضایتی نوسان بسیار دیده میشود. ایرانیان ظاهراًٌ کمتر با پادشاهان پیوند
استوار داشتهاند چون با مرور بر تاریخ این نتیجه حاصل میشود که تعداد نسبتاً
اندکی از تاجداران تاج بر سر، در بستر بیماری و به مرگ طبیعی از دار فانی رفتهاند.
در داستانهای کهن و ضربالمثلها هم که سینه به سینه نقل شدهاند و مقصدشان آگاه
کردن نسلها از واقعیات زندگی بوده است، حاکم خوب و عادل حکم کیمیا را دارد. بیش از
هفت سده پیش از روزگار ما، شاعر بزرگوارمان در توصیف حکمروایان میفرماید که آنها
در زمان معزولی، همه شبلی و بایزید میشوند و از این کلام میتوان نتیجه گرفت که
رفتار ایشان در دوران حکومتشان چندان بایزیدگونه نبوده است. اما واقعیت هر چه باشد،
این نکته مسلم است که در آن دوران رفتار حکمرانان در زندگی مردم تأثیر چندانی
نداشته است. البته ممکن است که حاکم آزمندی از رعیت بیش از توانایی او مالیات گرفته
باشد یا بیگناهی را محتسبوار چوب زده باشد، ولی زندگی کمابیش با آسودگی نسبی
میگذشته است و مردم اگر هم از حمایت و رأفت حاکمان بهرهای نداشتند، به برکت اخلاق
و سنتها و با پشتیبانی یکدیگر به راه خودشان میرفتهاند. به این ترتیب میتوان
گفت که در آن روزگار هم حاکم بودن آسان بوده است و هم ملت بودن. اما حالا وضع به
کلی فرق کرده است. ادارهی درست کارهای مملکت مشکل و پیچیده شده است. برای گرفتن هر
تصمیمی باید جوانب گوناگون را در نظر گرفت و گاهی دامنهی این جوانب تا بینهایت
گسترش مییابد و نادیده گرفتن جزئیترین مطلب، آسیبهای غیرقابل جبرانی به بار
میآورد. دولت باید هم در فکر حفظ سرمایههای ملی باشد و هم در اندیشه رفاه مردم و
این دو مقصد در بیشتر موارد به راحتی با هم سازگار نیستند. ادارهکنندگان مملکت
باید مجری عدالت باشند، اما به گفتهی صادقانهی متصدیان این امر، پیچیدگیهایی در
این راه وجود دارد که مانع اجرای قانون دربارهی برخی از گناهکاران میشود. اینها
فقط شمهای از معضلات کار دولتها هستند و برشمردن آنها فقط برای رسیدن به این
نتیجه است که در زمان ما برخلاف گذشته، کار حکمرانان آسان نیست. از سوی دیگر، «ملت
بودن» هم کار بسیار دشواری شده است، چون مردم از گهواره تا گور و در هر مرحلهای از
زندگی، در چنگال مقررات دولتی که به تدریج با وضع قوانین ضد و نقیض بر روی هم
انباشته شدهاند، گرفتارند. این مشکلات را همه از تجارب شخصی میشناسند و برای
تأکید بر آن کافی است به عبارت گهواره تا گور برگردیم و به این واقعیت توجه کنیم که
زندگی از دیدگاه دولت، نه با تولد، بلکه با صدور شناسنامه شروع میشود و با مرگ هم
خاتمه نمییابد چون اگر در باطل کردن شناسنامه از دسترفتگان غفلت شود، آنها از
نظر دولت زنده محسوب میشوند و از جمله باید مالیات بپردازند ...
متأسفانه واکنش مردم ما در برابر مشکلات و معیارهای واقعی یا خیالی دوگانهای که
میبینند، «قهر کردن» است. قهر کردن با خودشان و سرنوشتشان. به این ترتیب ما برای
خودمان معیار دوگانهای تدارک دیدهایم که با یکی از آنها خودمان و منافعمان را
میسنجیم و با دیگری همهی همنوعانمان را و حاصل این طرز تفکر، زوال اخلاق، یعنی
با ارزشترین سرمایهی ملی است که بدون آن، هیچ سرمایهای در عالم نمیتواند سودمند
باشد.
|