معناگرايي و معنيدرماني
ویکتور امیل فرانکل امروزه، از روش لوگوتراپی برای کمک به معنا دادن به زندگی
افراد افسرده، افرادی که قصد خودکشی دارند، افرادی که بیماری صعبالعلاج دارند،
افرادی که با سوگ مواجهه میشوند و ...
زندگی
نامه : ویکتور فرانکل، سال ۱۹۰۵ در وین، بهدنیا آمد. او، در سال ۱۹۴۹، از دو دانشگاه
وین و آدیتشنالی، موفق به گرفتن درجهی دکترای اعصاب و روان شد. در ضمن، او از ۱۲۰
دانشگاه در سراسر جهان، دکترای افتخاری گرفته است. فرانکل، به علت یهودی بودن، در
سالهای ۱۹۴۲ تا ۱۹۴۵، توسط نازیها ابتدا، در آشویتس و سپس، در داخائو زندانی شد.
تجارب او در این اردوگاهها، موجب شد مکتب جدیدی را در روانشناسی بنیانگذاری کند
که معنادرمانی یا لوگوتراپی نامیده میشود. او، پس از پایان جنگ جهانی دوم ریاست
بخش اعصاب بیمارستانی در وین را، به عهده گرفت و به مقام استادی دانشگاه در رشتهی
عصبشناسی و روانپزشکی، نایل آمد. در سالهای ۱۹۷۰ تا ۱۹۷۳، استاد دانشگاه
بیناللملی سن دیهگو بود و نظریهی معنا درمانیاش میان روانشناسان و
روانپزشکان، پیروان زیادی دارد. فرانکل، در سپتامبر ۱۹۹۷ ، در سن ۹۲ سالگی، در وین
درگذشت. اردوگاه کار اجباری فرانکل، در جنگ جهانی دوم، زمانی که یهودیها و کمونیستها و همجنسگرایان،
توسط حکومت نازی در آلمان که اتریش نیز به آن ملحق شده بود، روانهی ارودگاههای
کار اجباری میشدند؛ در سالهای ۱۹۴۲ تا ۱۹۴۵، در آشویتس و داخائو، زندانی بود.
نامزدش، هرگز پیدا نشد و ظاهراً، جزو قربانیان این اردوگاهها بود.
ویکتور، در کتاب خاطرات خود و در کتاب انسان در جستجوی معنا، بارها تاکید میکند که
بازنویسی کتاب لوگوتراپی، انگیزه زنده ماندن او بود. این کتاب را، که در مورد
نظریهاش درباره معناجویی و معنا درمانی بود، در دستگیری وی در اردوگاه، به همراه
همه لباسهایش، از او گرفتند. او با این نظریه، توانست خود را در بدترین شرایط
ارودگاه، حفظ کند و نجات یابد. در واقع، نظریه خود را خود تجربه کرد و میتوان گفت
که این نظریه توسط خود او، از بوته آزمایش گذشته است. هر چند او، در کتاب «انسان در
جستوجوی معنا» مینویسد: «ما که از بخت خوب یا حسن اتفاق یا معجزه - یا هر آنچه که
شما مینامید- از این اردوگاهها بازگشتهایم، خوب میدانیم که بهترینهای ما،
برنگشتند.» دیدگاهها فرانکل، اگزیستنسیالیست (پیروان اصالت وجود یا همان هستیگرا) بود. او، واژه
«هستی نژندی» را، برای اختلال عاطفی، ابداع کرد و اختلال عاطفی را، حاصل عدم
توانایی فرد، در یافتن معنا برای زندگی، میدانست.
به نظر فرانکل، آزادی به معنای رهایی از سه چیز است:
۱ـ غریزهها
2ـ خویها و عادتها
۳ـ محیط
فرانکل، در زمینهی نظریهی شخصیت معتقد است، در آدمی انگیزهای بنیادی وجود دارد و
آن «ارادهی معطوف به معنا» است. مکتب روانشناسی لوگوتراپی یا معنادرمانی که
ویکتور فرانکل بنا نهاد، امروز یکی از مکاتب مطرح روانشناسی در جهان، است. تعریف لوگوتراپی یا معنادرمانی خاستگاه لغوی معنادرمانی یا لوگوتراپی، به واژه یونانی «لوگوس» باز میگردد.
لوگوس به معنای واژه یا کلمه، ارادة پروردگار یا معناست.
اما رساترین معادل آن، معنا میباشد (logo=meaning). بر این اساس و بنا به گفتهی
ویکتور فرانکل، معنادرمانی عبارت است از: «درمان از رهگذر معنا یا شفابخشی، از
رهگذر معنا» یا «روان درمانی، متمرکز بر معنا». لوگوتراپی، در لغت به معنی «درمان
از طریق معنا» است و نوعی درمان فعالانه - رهنمودی است که متوجه یاری رساندن به
بیمار، خاصه در مراحل بحران زندگی است. این نوع درمان، مفروض میگیرد که زندگی
معنای بیقید و شرط دارد و این معنا را هر کس، هرجا و هر زمان، میتواند بیابد و
کشف کند. لوگوتراپی یا تحلیل وجودی، پس از روانکاوی فروید و روانشناسی فردی آدلر،
سومین مکتب روان درمانی وین، شمرده میشود که توسط ویکتور امیل فرانکل
(۱۹۹۷-۱۹۰۵م)، متخصص اعصاب و استاد سابق روانپزشکی و فلسفه دانشگاه وین، بنیان
گذاشته شد. این نظریه، به لحاظ فلسفی، ریشه در اگزیستنسیالیسم و پدیدارشناسی و به
لحاظ روانشناختی، ریشه در روانکاوی و روانشناسی فردی و به لحاظ معنوی، ریشه در
تعهدی تام و تمام به وجود انسان دارد؛ همچون موجودی که به طرز تقلیل ناپذیری معنوی
است و بر ۳ پیش فرض اساسی استوار است:
الف) زندگی در هر شرایطی، دارای معناست،
ب) انسان، اراده معطوف به معنا دارد و این اراده به نیاز مدام انسان با جست وجو نه
برای خویشتن، بلکه برای معنایی که به هستی منظور
میبخشد، ارتباط مییابد،
ج) انسان، تحت هر شرایطی از این آزادی، بهرهمند است تا ارادهی معطوف به معنا را
به ظهور رساند و معنایی بیابد. در این مختصر، تلاش شده تا گزارش کوتاهی از رأی
ویکتور امیل فرانکل، در باب ۳ مرحله تحلیل وجودی یا لوگوتراپی (معنا درمانی)، ارائه
شود. فلسفهاي از زندگي که در آن، فرد براي وجود و حياتش مسئول است بدست آورد و به
يک رشته از ارزشها نائل آيد و براي رنج بردنش، معنايي پيدا کند. هدف اين است که
فراسوي امکانات بي حد و حصر بيمار، ارزشهاي پنهان، بدون دست کاري اسرار ژرف، به
واقعيت بپيوندد.
در اصطلاح، نگرشها، انگيزشهاي روان آزرده با مسئوليتها جايگزين ميشود. در اين
ميان، خودشکوفايي، يک محصول جانبي تلقي ميشود.
فرانکل و درمان اختصاصي او، معنا درماني را، نميتوان جداي از رويکرد والد آن،
يعني رويکرد وجودي انسانگرا، بررسي کرد.
فرانکل، در کنار لوديگ بينزوانگر و مدارد باس، جزو برجستهترين روان درمانگران
وجودي است (بوجنتال، 2000)، او پايه گذار «تحليل وجود» است (پترسون، 1973).
حتي اگر کسي گرايش معنوي نداشته باشد، برايش کار دشواري است تا اين پيام فرانکل را
نشنيده بگيرد: «وراي غرايز و ژنهاي خودخواهي، ماوراي شرطي سازي کلاسيک و عامل،
ماوراي حاکميت زيست شناختي چيز خاصي هست، شخص يگانه و انساني بيهمتا».
لوگوس، واژهاي است يوناني که معنا را ميرساند. لوگوتراپي که بعضي از نويسندگان
کارشناس، آن را مکتب دوم روان درماني وين، نام نهادهاند؛ بر پايهی معناي هستي
آدمي و تلاش فرد براي رسيدن به اين معنا، استوار است. بنابراين، اصل لوگوتراپي،
تلاش براي جستن معنايي در زندگي، و اولين نيروي محرکه و انگيزه هر فرد است
(فرانکل، 1967، به نقل از معارفي، 1380).
اصطلاح يوناني لوگوس، براي دانشجويان الهيات آشناست. اين واژه، به طور معمولي، در
محافل مذهبي، به صورت لغت يا کلمه يا اراده خداوند مطرح ميشود. در مفهومي
گستردهتر، ميتوان آن را به عنوان «چيزي که ميتواند دليلي براي بودن باشد»،
تعبير کرد. فرانکل، ترجمه ساده معنا را براي لوگوس ترجيح ميدهد (شولاي، 2002).
لوگوتراپي يا معنا درماني، در سادهترين تعريف، آن گونه که فرانکل مينويسد، عبارت
از: «درمان از رهگذر معنا» يا «شفا بخشي از رهگذر معنا». اما، از آنچه که به ويژه
تعريف اخير بار مذهبي دارد، ميتوان معنادرماني را: «درماني متمرکز بر معنا» تعريف
کرد (فرانکل، 1978).
فرانکل (1965)، معنادرماني را نوعي رواندرماني در قالب اصطلاحهاي معنوي،
ميداند. در واقع، معنادرماني چنان که پيشتر نيز ذکر شد، شاخهاي مجزا در مکتب
رواندرماني وجودي انسانگراست. از آن جهت که بر روح انسان يا بعد معنوي او، تمرکز
کرده و معناي وجود را، تحت عنوان «جستجوي انسان براي چيزي به نام معنا»، بررسي
ميکند (وانگ، 2000).
لوکاس و اروانگ هيرش (2002)، معنادرماني را، يک نظام فلسفي روانشناختي ميدانند
که به بيماران کمک ميکند تا به رغم سوگ و نااميدي، بر از دست رفتهها، تمرکز
نکنند؛ بلکه در جستجوي معنا باشند. در نتيجه، زندگي از نگاه معنادرماني، تحت هر
شرايطي، معنادار است. افراد با ارادهاي معطوف به معنا، برانگيخته ميشوند و انسان،
داراي اراده آزاد است.
بنابر تعاريف ذکر شده، وظيفهی معنا درمانگر اين است که به بيمار کمک کند تا معناي
زندگي را کشف کند و البته به اين وظيفه قانع نيست، بلکه روشهاي درمان بخش خاصي
را، نيز براي بيماران روان آزرده، تدوين ميکند.
آموزهي معنادرماني اين است که اين ما نيستيم که از زندگي ميپرسيم چرا؟ بلکه اين
زندگي است که از رهگذر گوش دادن براي درک ژرف معناي لحظه پاسخ ميدهيد. انتخابهاي
ما، بر اساس ارزشهاست و با نداي وجدان، هدايت ميشود (شولاي، 2002).
در تکميل آنچه گفته شد، ميتوان به فرانکل (1997، به نقل از کاردن 2003) اشاره
کرد: «معنادرماني، بر توانا ساختن بيماران براي غلبه بر مثلث غمانگيز، زندگي يعني
درد، گناه و رنج، تمرکز ميکند.»
شولاي (2002)، بر اين باور است که معنادرماني، با چهار پيام در جهت معنايابي به
انسانها، کمک ميکند: ما معنوي هستيم: اين بعد، نوشداروي معنادرماني است. قدرت مبارزهجويي روح
انسان، در اينجا فعال شده و بر موقعيتهاي جاري زندگي، غلبه ميکند تا تغيير
مطلوبي که شفابخش و زندگيبخش است را، ايجاد نمايد. ما منحصر به فرديم: هميشه موقعيتها و فرصتهايي هست که يکتايي خود را،
تجربه کنيم.
در روابط بين فردي، در خلاقيت و امثال آن شايد تصويري که کشيدهايم، شاهکار نباشد
ولي بالاخره آن را ما کشيدهايم. با خود، متعالي کردن را تمرين مي کنيم: از رهگذر متعالي کردن محدوديتهاي
پيشين، تقلايي به سوي هدف ارزشمند و تعامل با ساير موجودهاي انساني را آغاز
ميکنيم و به اين طريق، معناي زندگي را تحقق ميبخشيم. ما ميتوانيم نگرش خود را تغيير دهيم: هنگامي که با رنج بردن گريزناپذير
مواجه ميشويم و قادر به تغيير دادن موقعيت نيستيم, قادريم زاويهي ديد خود را
تغيير دهيم. ما در اتخاذ موضع، نسبت به موقعيت تغييرناپذير، آزاديم، يعني شجاعانه،
طرز تلقي و برخورد خود با موقعيت را، بر موقعيت تحميل ميکنيم. نقد و ارزيابي معنادرماني
مانند هر مکتب رواندرماني ديگر، معنا درماني نيز داراي نقاط مثبت و منفي است:
ارزشمندترين سهم معنادرماني اين است که مردم را، مسئول زندگي خودشان ميداند
(کاردن، 2003).
معنادرماني، ديدگاه فلسفي آساني از نوع بشر، ارائه میدهد. پترسون (1973)، ارزش
معنادرماني را، در همين صراحت و سادگي آن، ميداند و بر خلاف ساير رويکردهاي
وجودگرا، معنادرماني رويکردي خوشبينانه و سازنده، از وجود آدمي ارائه ميدهد و
تنها مکتبي است که فنون خاص خود را دارد و پشتوانهی پژوهش معنادرماني، در مقايسه
با ساير مکاتب رواندرماني، به ويژه در قلمرو وجودي مناسب است. معنادرماني، روشي
مؤثر براي واژگون کردن تجربه افراد، از افسردگي در جامعه معاصر است؛ اين پيام معنا
درماني ميگويد: تحت هر شرايطي با پذيرش مسئوليت زندگي و تحقق معنايابي، ميتوان
مفهومي از کنترل و لياقت را بهدست آورد که در نوع خود، بينظير است (ديوسين، نيل
و کرينگ، 2004).
از سوي ديگر، برخي رويکرد معنادرماني را بيش از حد، سلطهجويانه ميدانند (تيملبن،
2004). معنادرماني، بيش از حد بر زندگي شخصي فرانکل استوار است؛ به طوري که تيملبن
(2004)، يکي از پايههاي نظري فرانکل را، زندگینامه و تجربههاي شخصياش ميداند.
رويکرد معنادرماني، هر چند پشتوانه پژوهشي مقبولي دارد؛ ولي مبهم بودن، چند تعريف
داشتن برخي مفاهيم و حتي غيرقابل
تعريف بودن برخي از آنها، در درون خود، با محدوديتهاي پژوهشي روبرو است.
انتقاد ديگر از سوي کاردن (2003) مطرح شده است: فرانکل، در آثار خود از کتاب مقدس،
وامگيري ميکند، ولي در اکثر موارد، منابع وامگيري خود را پنهان ميکند. کاردن
(2003)، به برخي از تناقضها در گفتههاي فرانکل اشاره ميکند: اينکه فرانکل
ميگويد زندگي در هر شرايطي معنادار است، يک جمله غير سقراطي است.
معنا درماني، هر چند يک نظام رواندرماني معنوي است؛ اما هرگز خداي مذهبي خاص،
عقايد فرقهاي و امثال آن را، القا نميکند (فرانکل، 1967). نکته مهم ديگر، اين است
که معنا درماني بهطور مستقيم با علائم روبرو نميشود؛ بلکه ميکوشد نگرش را عوض
کند. در واقع، واژگوني نگرش شخصي نسبت به علائم، معنادرماني را تبديل به يک
رواندرماني شخصينگر کرده است (فرانکل، 1947، به نقل از پترسون، 1973). قسمتهایی از کتاب «انسان در جستوجوی معنا» «هزار و پانصد نفر، چندین شبانه روز سفر میکردند. در هر واگن، هشتاد نفر را جا
داده بودند. همه مسافرین، بایستی روی بار خود که تنها پس مانده اموالشان بود، دراز
میکشیدند. واگنها، آنقدر پر بود که تنها در قسمت بالای پنجرهها، روزنهای برای
تابش نور گرگ و میش سپیده دم به چشم میخورد. همه انتظار داشتند، قطار سر از
کارخانه اسلحهسازی در آورد و این، جایی بود که ما را به بیگاری می کشیدند و ما
نمیدانستیم که هنوز در سیلسیا هستیم یا به لهستان رسیدهایم. سوت قطار، مانند ضجه
کسی بود که التماسکنان، به سوی نیستی سقوط میکرد. سپس، قطار به خط دیگری، تغییر
مسیر داد و پیدا بود که به ایستگاه بزرگی، نزدیک میشویم. ناگهان از میان مسافران
مضطرب، فریادی به گوش رسید، «تابلو آشویتس!» بله آشویتس، نامی که مو بر تن همه راست
میکرد: اتاقهای گاز، کورههای آدمسوزی، کشتارهای جمعی. قطار، آن چنان آهسته و با
تأنی مرگباری در حرکت بود که گویی میخواست لحظههای وحشت ناشی از نزدیک شدن به
آشویتس را، کشدارتر از آنچه هست بگرداند: آش ... ویتس!»
«برای هر زندانی از بند رستهای، روزی فرا میرسد که وقتی به دوران اسارت خود
مینگرد
و تجارب اردوگاهی را زیر و رو میکند، باور نخواهد کرد که چنان روزگار دشواری را،
تحمل
و سپری کرده است. همچنان که سرانجام روز آزادیش فرا رسید و همه چیز در نظرش چون
رویای زیبایی بود، روزی هم فرا خواهد رسید که تجربههای اردوگاهیاش چون کابوس،
رنجش خواهد داد.»