ابراهیم سعیدیان (آریا)
تهران 1387
پس ندا آمد که ابراهیمِ ما
صاحبِ آن پرچم ودِیهیم ِ ما
تَرکِ منزل،گوی و تَرکِ خانهات
دور شو از خیمه و کاشانهات
همرهِ اسحاقِ خوب و بی ریا
تو بیا تا اوجِ کوهِ موریا
سوی کوهِ موریا تا آن فراز
تا تو را آگه کنم از رمز و راز
امر فرماید تو را پروردگار
مَذبحی آماده کن، پُر نور و نار
باید اسحاقِ جوان، قربان شود
هرچه فرمودیم، باید آن شود
اسحَقِ دُردانه ات در راهِ ما
سَر بِبُر و بهرِ ما، قربان نما
قادرِ مُطلق، منم. تو،بندهای
در میانِ بندگان،فرخندهای
هرچه من دادم تو را، از آنِ ماست
بخششی از دَرگَه و ایوانِ ماست
من، امانت دادهام فرزند را
اسحَقِ زیبا رخ و دلبند را
آن اِمانت را کنون خواهم ستانْد
خونِ او را بر زمین خواهم فشانْد
هان! مبندی دل بر او،کو زانِ ماست
بندهء بر حقّ و با ایمانِ ماست
گفت ابراهیم :« اجابت میکنم
امر و فرمانت اطاعت میکنم
اسحَقم را در رهت قربان کنم
آن چه دارم،بر سرِ پیمان کنم »
پس جَبینِ آن نبی،آژَنگ شد
عرصهء جان بر پَیَمبر،تنگ شد
اسحَقش، قربانِ یزدان میشود
جان نثارِ حقّ و ایمان میشود
میرَوَد تا بارگاهِ کِبریا
در جوارِ انبیا و اولیا
او نمیبیند دگر،دلبندِ خویش
آن عزیز و مونس و فرزندِ خویش
|