ابراهیم سعیدیان (آریا)
تهران 1387
ساخت ابراهیم ،قربانگاه را
تاکه قربانَش کُند آن ماه را
بست ابراهیم، دست و پای او
اسحَق،آن زیبا گُلِ خوشرنگ وبو
چون که دست و پای فرزندش بِبَست
قلبِ ابراهیم،زین اندُه شکست
هر زمان،او را به قلبش میفشرد
نورِ چشمش را به یزدان میسپرد
لحظهء بِدْرودِ او با پورِ خویش
اوجِ ایمان بود با حالِ پریش
اِلتهاب و اضطراب و اشتیاق
از برای هجرت و درد و فراق
شد خلیل الله، غمین و بیقرار
پس پسر،آن دَم هراسان گشت و زار
بوسه میزد بر سر و روی پدر
تا جدا گردانَدَش،گردن زِ سَر
لحظهای بُگذشت و دنیا تیره شد
دیدگانِ هر دو بر هم خیره شد
گفت با فرزند: «کای آرامِ جان
لحظهای دیگر،کنارِ من بمان
عشق و امیدِ منی، ای مهربان
ای رفیق و همدم و شیرین زبان
تو عزیزی،همچو چشمانِ تَرَم
جان به قربانت کنم،ای سَروَرم
چلچراغِ روشنِ این زندگی
نازنینی و پُر از بالندگی
آرزوی این دلِ پُر سوزِمن
شادیِ دیروز و هم،امروزِ من
غنچهء نشکفتهء پَرپَر شده
لحظهء عشق و امید،آخر شده
پس رها کن روح را از جانِ خویش
امرِ حق اجرا کن از ایمانِ خویش
سر ِبنِه تا من، تو را قربان کنم
طاعتِ فرمودهء سُبحان کنم
تا شَوی مهمانِ درگاهِ خدا
همنشینِ آن جلالِ کِبریا»
|