ابراهیم سعیدیان (آریا)
تهران 1387
آمدند اِخوان به سوی آن پدر
سوی آن پیغمبرِ والا گُهَر
پس به او گفتند: « اینک شد اسیر
شیمعونِ والا مقامِ همچو شیر»
یک برادر، ماجرا را باز گفت
خُدعه و نیرنگ، از آغاز گفت
شد حَزین، یعقوبِ خوبِ پارسا
آن نبّیِ مهربانِ با وفا
گفت، یعقوبِ پدر با سِبطیان:
« بارِ اوّل، گم شد آن آرامِ جان
یوسف، آن خورشیدِ من؛ شد ناپدید
قلبِ من، مجروح و چشمانم ندید
تابِ هجران را ندارم بیش از این
من چشیدم دردِ هجران، پیش از این
گر که بنیامین رَوَد از خانهام
هجرِ او، ویران کُند کاشانهام
گر ببارد، خونِ دل از چشمِ من
یا که سوزد، کاخِ شَه از خشمِ من
آن جوان از من نمیگردد جدا
چون ندارم طاقتِ رنج و بلا»
روبِن آمد، خدمتِ مردِ خدا
کای بزرگ و سَرور و ای مُقتدا!
شیمعون،در بند و در زندانِ شاه
خدمتِ آن سَرورِ با فرّ و جاه
گر که بنیامینِ خوب و پارسا
پس نیاید سوی آن مردِ خدا
کارِ ما جنگ و ستیز است و قیام
تا رها سازیم شیمون را زِ دام
هر دو فرزندم،گروگانِ شما
تا که باز آرم به ایوانِ شما
گفت یعقوبِ پیمبر، این چنین:
«ای عزیز و مونس و ای نازنین!
کودکانِ تو چُنان جانِ منند
هم پرستار و نگهبانِ منند
من نگیرم در گِرو، فرزندِ خویش
آن نباتِ خویش و هم،آن قندِ خویش»
پس یِهودا ناگهان از ره رسید
با پدر بِنشست، در گفت و شنید
ای پدر! ای مونس و مردِ خدا!
ای بزرگ و ای شریف و رهنما!
هر دو عالم را گروگان مینهم
دستِ بنیامین به دستت میدهم
همرهم کن آن جوانِ خوب را
آن عزیزِ و سَرور و محبوب را
پس روان گشتند از شهر و دیار
خدمتِ آن یوسفِ آموزگار
مقاله های مرتبط:
کلیمیان و ادبیات ایران
معرفی ابراهیم سعیدیان (آریا)
|