ابراهیم سعیدیان (آریا)
تهران 1387
پس یِهودا گفت با اِخوان، چنین:
«ما ستم کردیم،بر آن نازنین
با فروش یوسفِ نیکو سرشت
این خطا را حق، گُنَه بر ما نبشت
بعد از آن، شرمنده و زار و نزار
با پریشان حا لی و در انتظار
محنت و اندوه ، بر ما چیره گشت
روشنیِ روز، بر ما تیره گشت»
بارِ دیگر گفت با یوسف:« بِدان
بی گُنه میباشد این آرامِ جان»
گر که زندا نی شود اِبنِ یَمین
بر پدر، غم چیره میگردد یقین
چشمِ او تار است و موی او سپید
پیش از این ، او زهرِ هجران را چشید
یک تنِ دیگر زِ ما گیر، ای وزیر!
تا نیازاریم بیش،آن مردِ پیر»
سِیلِ ا شک از دیدهء یوسف چکید
تا که شرحِ این غم و حرمان شنید
گفت: «اینَک،یوسفِ کنعان، منم
که به خون ، آغشته شد پیراهنم»
تا که رازِ بسته را یوسف گشاد
ترس و وحشت بر دلِ آنان فتاد
جمله را یوسف در آغوشش فشرد
کینه های کهنه را از یاد برد
تا که بنیامین،یوسف را بدید
با دوگوشِ خود، صدایش را شنید
شادمان گشت و به سوی او شتافت
چون عزیز و مونسش را باز یافت
یوسفِ دا نا ، عزیزِ مصر و نیل
شُکرِ یزدان گفت و ذکرِ آن جلیل
گشت جویا پس زِ احوالِ پدر
آن نبیِّ پیر و آن نورِ بَصَر
گفت با اِخوان، صدیق ِ مهربان:
« آگهم سا زید زِ آن آرامِ جان
گر بیاید آن پدر در این دیار
جانِ شیرین را بگردانم نثار
پس بگوییدش که اِی والا مقام!
ای نبیّ و مقتدا و نیکنام!
یوسفِ تو زنده است و همچو شاه
با جلال و شوکت و با فرّ و جاه
چشم بر ره دارد و در ا نتظا ر
جان ِ او در رنج و روحش بیقرار
میکشد او، انتظارِ با بِ خویش
آن طلای خوب و پاک و نابِ خویش
صد هزاران شُکر گوید بر خدا
گر ببیند چهرهء خوبِ تو را
میکند سجده به خاکِ پای تو
چهره و آن قا متِ رعنای تو»
ارمغان و هدیهها با زرّ و سیم
داد یوسف، از برای آن زَعیم
مقاله های مرتبط:
کلیمیان و ادبیات ایران
معرفی ابراهیم سعیدیان (آریا)
|