آلبرت اینشتین
ترجمه: محمد اسکندری
اشاره: در شماره
گذشته بینا ، خبری داشتیم درباره انتخاب پروفسور آلبرت اینشتین به عنوان مرد قرن
بیستم، تصور عامه بر آن است که این فیزیکدان بزرگ یهودی ، تنها ، ارئه دهنده نظریات
و فرمول های علم فیزیک است در حالی که آینشتاین ، در زمینه های اجتماعی و معنوی نیز
صاحب نظری تواناست. در اینجا مطلبی به قلم خود او درباره انسان و جامعه ارائه می
شود.
وضعیت ما در جهان به راستی شگفت است . هر یک از م برای دیداری کوتاه می آید . بی
آنکه بداند چرا، ب این همه گاه گویی مقصدی در کار است.
اما از منظر زندگی روزمره یک چیز را به قطع می دانیم : این را که انسان به خاطر
سایر انسان ها اینجاست؛ بخصوص انسان هایی که خوشبختی ما بسته به شادی و راحتی
آنهاست، و نیز برای بی شمار جان ناشناسی که رشته همدلی، ما را با سرنوشت آنها گره
می زند. هر روز بارها و بارها در می یابم که تا چند حد زندگی بیرونی و درونی من بر
کار و تلاش همنوعانم، اعم از مرده و زنده، استوار است. و برای اینکه به همان اندازه
که گرفته ام در مقابل باز پس دهم چه مایه سختی را باید بر خود هموار کنم. این احساس
افسرده کننده که وام من ازکار دیگران بسیار کلان است اغلب آرامش جانم را بر هم می
زند.
به نظر من، ما به هیچ وجه به معنای فلسفی کلمه آزاد نیستیم ؛ زیرا هم بر پایه اجبار
بیرونیعمل می کنیم ، هم بر پایه الزام درونی، این گفته شو پنهاور که "انسان قطعاً
هر چه اراده کند می کند ، اما نمی تواند اراده اش را تعیین کند".
در جوانی در خاطرم نقش بست و هر بار نامرادی های زندگی فرا راهم آمده یا کامم را
تلخ کرده ، مایه تسلای خاطرم شده است . این اعتقاد چشمه جاودانه مدارا و تساهل است
زیرا نمی گذارد خود یا دیگران را بیش از آنکه باید، جدی بگیریم ؛ این باور مجالی برای شوخ دلی فراهم می کند.
به نظر من از نظر گاهی عینی، تعمق بی وقفه درباره دلیل وجود خود یا معنای کل زندگی
حماقت محض است . با وجود این هرکس آرمان هایی دارد که هدایت گر آرزو و قوه تمیز
اوست. خوبی، زیبایی و حقیقت ، آرمان هایی هستند که همیشه در مقابل دیدگانم درخشیده
اند و مرا از شوق حیات لبریز کرده اند. هدف ساختن آسایش یا خوشبختی هیچ گاه خوشایند
من نبوده است ؛ دستگاهی اخلاقی که بر این پایه بنا شود تنها درخور گله ای دام تواند
بود.
بدون احساس همکاری با موجودات همفکر در طلب هر آنچه در هنر و تحقیق علمی دست
نیافتنی است . زندگانی من تهی می بود از همان کودکی از حد و مرز پیش پا افتاده ای
که اغلب بر سر راه آرزوهای آدمی وضع می شود نفرت داشته ام . مال و منال، توفیق
نمایان ، شهرت و محبوبیت ، ناز و نعمت ، جمله همیشه در نظرم پست بوده اند. به عقیده
من شیوه زندگی برای همگان است ، بهترین چه برای جسم و چه برای ذهن.
اشتیاق سوزان من به عدالت اجتماعی و مسئولیت اجتماعی همواره در تقابل شدید با بی
میلی آشکارم به معاشرت مستقیم با مردان و زنان قرار داشته است . من اسبی تک یراقم . برای همراهی اسبی دیگر یا کارگروهی ساخته نشده ام.هیچ وقت با تمام وجود به کشور یا
دولت ، حلقه دوستان یا حتی به خانوانده ام تعلق نداشته ام . این پیوند ها همیشه با
نوعی دوری و گوشه گیری گنگ همراه بوده است و میل به اینکه هر چه بیشتر از دیگران
کناره گیرم و در خود فرو روم با گذشت سالیان فزونی می گیرد.
چنین انزوایی گاه تلخ است ، اما من از بابت محروم ماندن از تفاهم و همدلی دیگر
انسان ها تاسف نمی خورم .شک نیست که از این طریق چیزی را از دست می دهم اما جبران این زیان در این است که از این راه از چنگ سنتها ، عقاید و غرض ورزی دیگران آزاد می
شوم. اینها شالوده های لغزانی هستند و من سر آن ندارم آرامش خاطرم را بر آن ها
استوار کنم.
کمال مطلوب من در سیاست دموکراسی است. هر کس باید در مقام فرد مورد احترام باشد .
اما از هیچ کس نباید بت ساخت. از بازی های روزگار هم اینکه بر سر خود من بارانی از
ستایش و احترام بی جا و بی دلیل باریده است. شاید این تملق و مجیز گویی از آرزوی
ناکام جماعت برای درک معدود اندیشه هایی ناشی شود که من به مدد استعداد ناچیزم پیش
کشیده ام.
من نیک آگاهم که برای رسیدن به هر هدف مشخصی، ضروری است یک نفر بیندیشید و دستور
دهد و بار اصلی مسئولیت را به دوش بکشد. اما آن عده ای که هدایت می شوند نباید
وادار شوند ، باید به آن ها امکان داد رهبر خود را برگزینند. به نظر من تمایزهایی
که طبقات اجتماعی را از هم جدا می کنند ، پوشالی اند؛ در تحلیل نهایی این تمایزها
متکی به زورند. من مطمئنم که انحطاط و تباهی سرانجام هر نظام خود کامه خشونت مدار
است . زیرا خشونت لامحاله فرومایگان را به خود جذب می کند. تاریخ ثابت کرده است که
پس از خو کامگان پر آوازه دور اراذل فرا می رسد.
به همین دلیل من همیشه با تمام وجود با رژیم هایی از آن دست که اکنون در روسیه ،
آلمان و ایتالیا بر سر کارند مخالفت کرده ام .آنچه شکل های اروپایی دموکراسی را بی
اعتبار کرده نظریه اصلی دمکراسی نیست – چنان که عده ای می گویند- بلکه بی ثباتی
رهبری سیاسی ما و نیز خصلت بی روح و غیر انسانی صف بندی های حزبی است.
باید بگویم آنچه درغوغای زندگی ما به راستی ارزشمند است کشور نیست . بلکه فردیت
خلاق و زوال ناپذیر است، شخصیت است؛ یعنی هر آن کس است که چیزی شریف و والا خلق
کند. آن هم در زمانی که کله عوام درعالم فکر، خرفت و در عالم احساس بی عاطفه اند.
انسانی که از رژه رفتن در صف با نوای موسیقی سرمست می شود نزد من حتی در خور نفرت
نیز نیست، اعطای مغزی عظیم به چنین آدمی نادرست بوده است- او را تنها نخاعی بس می
بود. این موضوع مرا به پلیدترین مولد ، ذهن عوام می کشاند – میلیشیای نفرت انگیز، انسانی
که از رژه رفتن در صف با نوای موسیقی سر مست می شود نزد من حتی در خور نفرت نیز
نیست؛ اعطای مغزی عظیم به چنین آدمی نادرست بوده است- او را تنها نخاعی بس می بود. این دلیری گوش به فرمان، این خشونت بیهوده . این لاف و گزاف نفرین شده میهن پرستی –
ازهمه اینها از غایت بیزارم! جنگ حقیر و مشمئز کننده است و من ترجیح می دهم هزاز
پاره شوم تا در چنین اعمالی سهیم گردم.باید بی درنگ این لکه را از دامن انسان زدود.
نظر من درباره طبیعت انسان چندان مساعد است که عقیده دارم اگر مدرسه و مطبوعات عقل
سلیم ملت ها را به دلایل سیاسی و تجاری منظما تیره و تباه نکرده بود. مدت ها پیش
جنگ از عرضه روزگار رخت بر می بست.
امر راز آلود زیباترین چیزی است که به تجربه ما در می آید. راز آلودگی منشا هر هنر
و علم راستینی است آنکه با چنین احساسی بیگانه است ، آن را که دیگر توان توقف و
تامل و به حیرت فرو شدن نیست. هم ارز مردگان باید شمرد: چشمان او بسته است : آگاهی
از راز آلودگی زندگی ، اگر چه باترس ملازم است از جمله به دین مجال ظهور داده است
دانستن این که آنچه عقل ما از درکش قاصر است به راستی وجود دارد و خود را به صورت
والاترین خردمندی و خیره کننده ترین زیبایی متجلی می کند که فهم کوتاه ما تنها قادر
به درک ابتدایی ترین شکل های آن است. این آگاهی این احساس ، قلب دینداری راستین
است. به این معنی و تنها به این معنی ، من از جرگه انسان های دین باورم.
من قادر نیستم خدایی را در نظر آورم که موجودات مخلوق خود را پاداش و کیفر می دهد و
مقاصدش از آزروهای ما نسخه برداری شده است؛ خدایی که در یک کلام چیزی نیست جزء
انعکاس ضعف و سستی انسان و نیز باور ندارم که فرد از مرگ کالبدش جان به در می برد
گرچه جان های ناتوان از سر بزدلی یا خود پسندی پوچ ، چنین خیالاتی را در سر می
پزند، برای من همین بس که درباره راز حیات هوشمند که از ازل تا ابد خود را تداوم می
بخشد تامل کنم ، درباره ساختار اعجاز آمیز کیهان که تنها درکی مبهم و تار از آن
داریم بیندیشیم و برای فهم پاره ای هر چند بی نهایت خرد از عقل متجلی درطبیعت
فروتنانه بکوشم.
پی نوشت
با خواندن مجدد این خطوط پس از مدت زمانی طولانی ، دو احساس کاملاٌ متضاد به من دست
داد. آنچه نوشتم در اساس همچنان درست به نظر می رسد، با وجود این همه این مطالب به
نحو غریبی دور و بیگانه می نماید . چگونه چنین چیزی ممکن است؟ آیا جهان عمیقاً
دگرگون شده ، یا مطلب این است بیش بر عمر من گذشته و چشمان من همه چیز سا در مقابل
تاریخ انسان چه هستند؟ آیا درست این نیست که تمام نیروهایی که زندگی آدمی را رقم می
زنند در مقابل چنین وقفه کوتاهی ثابت در نظر گرفته شود ، آیا عقل نقاد من چنان آسیب
پذیر است که تغییر فیزیولوژیک بدن من در این چند سال توانسته تاثیری عمیق بر
استنباط من از زندگی بر جای نهد؟ به نظر من واضح است که چنین ملاحظاتی نمی توانند
روشنگر بروز تغییری در رویکرد عاطفی به مسائل عام زندگی باشند . دلایل این تغییر
شگفت را در شرایط بیرونی من نیز نمی توان جست. چون می دانم اوضاع و احوال بیرونی
همیشه نقشی ثانوی در اندیشه ها و عواطف من ایفا کرده اند.
نه؛ چیزی کاملاً متفاوت در کار است .طی این سالها اطمینان به ثبات جوامع انسانی ، برای حتی صرف مبنایی برای وجود این جوامع ، تا حد زیادی از میان رفته است. نه تنها
خاطر تباهی میراث فرهنگی نسان در میان است بلکه چنین می نماید که تمام آنچه را که
شخص مایل است به هر قیمتی حفظ کند، رنگ می بازد و کم قدر می شود.
شک نیست انسان هوشمند در همه ادوار نیک می دانسته که زیستن خطر کردن است . می
دانسته که برای حفظ زندگی از چنگال مرگ باید الی الابد بکوشد. بخشی از مخاطرات
بیرونی بودند: شخصی ممکن بود از پلکان سقوط کند و گردنش بشکند، بی هیچ تقصیری جان
ببازد، در عین بی گناهی کیفر بیند، یا به افترایی هستی بر باد دهد . زندگی در جوامع
انسانی مساوی بود با انواع خطرها ام این خطرها سرشتی آشفته داشتند و تصادفی بودند
. جامعه انسانی در مجموع استوار می نمود. جامعه را اگر با میزان کمال مطلوب ذوق و
اخلاق می سنجیدیم آشکارا ناقص می بود .اما روی هم رفته فرد در جامعه احساس راحتی می
کرد ، و به رغم انواع حوادث خود را در آن در امن و آسایش می یافت. فرد ویژگی های
ذاتی جامعه را ، مانند هوایی که استنشاق می کرد. چون امری عادی می پذیرفت . حتی
معیارهای شرافت، امید و حقیقت سودمند، میراث خدشه ناپذیر و بی چون و چرای تمامی
انسان های متمدن انگاشته می شدند.
شک نیست جنگ جهانی (اول) پیشتر این احساس امنیتت را متزلزل کرده بود. تقدس زندگی از
میان رفت و فرد دیگر قادر نبود به میل خود عمل کند یا به هر کجا که دلش می خواست
سفر کند. دروغ به مقام یکی از ابزارهای سیاست ارتقا یافت . با وجود این جنگ عموماً
امری خارجی تلقی می شد. که عمدتاً یا ابداً نتیجه کنش آگاهانه و هدفمند انسان نبود.
جنگ وقفه ای از خارج در روند عادی زندگی به شمار می رفت. و همگان آن را شوم و
ناگوار می دانستند . احساس اطمینان نسبت به اهداف و ارزش های انسان دستخوش تزلزل
نشد.
رویدادهای سیاسی هر چند به اندازه پس زمینه پنهان اجتماعی – روانی پر دامنه نیستند
به وضوح مهر خود را بر تحولات بعدی گذاشتند.
نخست با ایجاد جامعه ملل به ابتکار بلند پروازانه "ویلسون" و استقرار نظام امنیت
جمعی در میان کشورها گاهی کوتاه و امید بخش به جلو برداشته شد. سپس دولت های فاشیست
شکل گرفتند و این به زیر پا گذاشتن پی در پی توافق نامه ها و اعمال بی پرده خشونت
در مورد انسان ها و کشوردهای ضعیف تر انجامید نظام امنیت جمعی چونان خانه ای نیین
متلاشی شد. حتی امروز هم نمی توان پیامدهای این تلاشی را سنجید که نشان بارزی بود
از ضعف شخصیت و فقدان مسئولیت رهبران کشورهای درگیر، و نیز از خودخواهی کوته نظرانه
حکومت های دمکراتیک – آن عده که هنوز مورد تعرض خارجی قرار نگرفته اند- حکایت داشت
که آنها را از دست یازیدن به ضد حمله ای جانانه وا می داشت.
اوضاع از آنچه حتی بدبین ترین بدبینی ها پیش بینی می کردخراب تر شده است . در اروپا
تا شرق "راین" به کارگیری آزادانه عقل دیگر امکان پذیر نیست . جانیانی که زمام
حکومت را به دست گرفته اند مردم را هراسانیده اند.و دروغ های حساب شده کام جوانان
را زهرآگین کرده است. توفیق ظاهری ماجراجویان سیاسی ، باقی جهان را به حیرت انداخته
است روز به روز بیشتر بر همه آشکار می شود که نسل حاضر فاقد نیرو و توانی است که
نسل های پیشین را قادر ساخت تا در نبردی سخت و با از خودگذشتگی عظیم ، آزادی سیاسی
فردی آدمی را فرا چنگ آورند.
آگاهی از این اوضاع و احوال بر لحظه لحظه زندگی ام سایه افکنده است . حال آن که ده
سال پیش هنوز چنین چیزی در فکرم منزل نداشت . در بازخوانی کلمات نوشته شده در گذشته
همین نکته را به شدت احساس می کنم.
بااین همه می دانم انسان روی هم رفته تغییر چندانی نمی کند گرچه تصورات رایج سبب می
شوند او را هر زمان به رنگی ببینیم، و هر چند جریان هایی نظیر آنچه اکنون در کار
است رنج بی حد برایش به ارمغان آورد از این همه هیچ بر جای نخواهد ماند مگر چند
صفحه رقبت بار در کتاب های تاریخ که در برابر جوانان نسل های آینده، حماقت های
نیاکانشان را به اختصار تصویر می کند.
نقل از : مجله کیان،
شماره 49، مهر/ آذر 1378
مقالات مرتبط:
انسان نمونه قرن بیستم
،ینشتین
سالگرد مرگ آلبرن اینشتین
چرا جنگ
فلسفه
آرمانی من درباره علم و تمدن - آلبرت اینشتین |