ابراهیم سعیدیان (آریا)
تهران 1387
رو به رو،یک قوچِ زیبا و قشنگ
با درختی،شاخِ او در حالِ جنگ
وحی آمد پس زِ عَرشِ کِبریا
لَعن بر شیطانِ با ریب و ریا
قوچ را از بهرِ ما قربان نما
این چنین، اجرای این فرمان نما
بت شکن،پیغمبرِ راهِ خدا
پس گرامیتر شد از این ماجرا
گشت شیطان،ناامید و روسیاه
شد زِ درگَه،رانده و غرقِ گناه
پس پریشان گشت،شیطانِ َلئیم
سوی سارا رفت با اندوه و بیم
گفت با سارا، زِ اسحاقِ عزیز
قصدِِ قربان کردن و چاقوی تیز
تیغ، بَر دست است؛بابَش چون عَدو
تاکه قربانَش کند،قربانِ او
ضَجّهها دارد زِ دستِ بابِ خویش
چون غلامِ مُجرم از اربابِ خویش
خواهد ابراهیم،که قربانش کند
نوجوان را زار و گریانش کند
پس بریزد خونِ او را بر زمین
خونِ پاکِ نوجوانِ نازنین
مادرِ اسحاق، گریان گشت و زار
نعره ها زد تا به عرشِ کردگار
پس غمین گردید و گریان و حَزین
از فراق و دوریِ آن نازنین
سیلِ خون،جاری شد از چشمان ِ او
چاک میزد سینه و میکَند مو
از برای دیدنِ فرزندِ خویش
ذکرِ حق میگفت با حالِ پریش
پس دو دستش شُد به سوی آسمان
تا ببیند باز اسحاقِ جوان
ای خدای خالقِ کَوْن و مکان
ای سُکاندارِ زمین و آسمان
نوجوانم را به تو بِسپردهام
گر نبینم روی ماهش؛ مردهام
غنچهام نشکفته،گر پَرپَر شَود
پَس بهارِ عمرِ من،آخر شود
پس بهشتِ من،جهنّم میشود
روزگارم،تار و پُر غم میشود
من بمیرم تا نَبینم آن زمان
ای خدای جاودانِ مهربان
ای جلالِ کبریاییِ سُتُرگ
قادرِ مُطلق، خداوندِ بزرگ
جان فدایش می کنم، اسحاق را
غنچهء نشکفتهء آن باغ را
نالهء سارا شبانگه تا به روز
داد و فریاد و فغان و آه و سوز
کرد تسلیم،عاقبت، او جانِ خویش
در فِراق مونس و جانانِ خویش
چون شنید اسحاق، اخبارِ حزین
مرگِ سارای عزیز و نازنین
هجر مادر، آن چنان جانسوز شد
درد و غم بر جانِ او، پیروز شد
پورِ پیغمبر، چو در ماتم نشست
بَرگُلِ رویش، غبارِ غم نشست
مقاله های مرتبط:
کلیمیان و ادبیات ایران
معرفی ابراهیم سعیدیان (آریا)
|