انجمن کلیمیان تهران
   

ازدواج حضرت اسحاق (ع)

   

ابراهیم سعیدیان (آریا)
تهران 1387


گفت با اسحاق،پیغمبر،چنین:
«ای عزیز و مونس و ای نازنین!

حال باید برگزینی همسری
از دیار و سرزمین ِ دیگری

در نِکاحت ، دختری از قومِ خویش
با خدا و در رهِ آیین و کیش

پس سفر بِنْما به سوی آن مکان
هست با تو،آن خدای مهربان»

پس روان کرد او، غلامی زان دیار
تا بیابد همسر ودلدار ویار

گردشِ ایّام و چرخ ِ روزگار
لطف و مِهرِ ایزد و پروردگار

مَقدَمِ ریبکای طنّاز و جمیل
قسمتِ حق بود و لطفِ آن جلیل

ازدواج و عشق و شورِ زندگی
در کنارِ بت شکن ، سازندگی

سالیان، بُگذشت و با ذکر و امید
عشق و مِهر و اشتیاق و صد نوید

شد پدر، اسحاق و خیمه، پُرخروش
شادی و نور و سُرور و جنب و جوش

امرِ حق بخشید او را دو پسر
هم‌چو دُر ، تابان و هم، والاگُهَر

َاوَلّی، عِساوِ شاد و خنده رو
هر دو دستِ او، قویّ و پُر زِ مو

روزگاری رفت و او شد نوجوان
نوجوانی زورمند و پُر توان

دومی، یعقوب و در راهِ خدا
در ستایش، از جلالِ کِبریا

اوّلی، اکنون جوان است و دلیر
بس شجاع است و قوّی و شیرگیر

دومی، یعقوب و با لطف وصفا
در رهِ ایزد، بُد و یادِ خدا

چون که شد اسحاق،پیر و کاردان
گفت با عِساو:« کای آرامِ جان»

آخرِ عمرِ من است و گاهِ مرگ
باید اکنون پا نهم در راهِ مرگ

خواهم اینک، من خوراکی از شکار
بیش از این،جایز نباشد انتظار

پس بیاور،رانِ بریانِ غزال
تا تو را بَخشم بزرگی و جلال

تا دهد حشمت به تو، پروردگار
حاکم و سلطان شَوی در روزگار

گفته ی اسحاق را مادر شنید
با همه ناباوری، آهی کشید

کان پسر،شیر اوژن است و پُر توان
آن دلاور، چابک است و پهلوان

دررهِ ظلم است و خَبط است و خطا
گُمره و مغرور و بَر ضدّ خدا

آن که لایق بر عنایت‌های ماست
بی گُمان، یعقوب، آن مردِ خداست

پس یکی بزغاله را بریان نمود
زین عمل، یعقوب را حیران نمود

چون پسر را عازمِ رفتن بدید
پشمِ آن بز را به دستانش کشید

گفت با یعقوب: « اینک ،‌ای پسر!
این غذا بگذار در نزدِ پدر»

بُرد یعقوب آن غذا را با شتاب
خدمتِ آن سَرورِ عالی جناب

پس مَر او را گفت اسحاق ، این چنین:
«چون شتابان آمدی؟ ای نازنین!»

لحظه‌ای یعقوب در تشویش شد
بیمناک از روزگارِ خویش شد

پس پدر را گفت :«کای سالارِ من
طاعتِ امرِ پدر شد، کارِ من»

در عجب شد، اسحَق از صوت و صدا
او در اندیشه شد از این ماجرا

دست چون بَر دستِ پُر مویش کشید
از چه رو، وی صوتِ یعقوبی شنید؟

با محبّت ، او دعا کرد آن زمان
تا سر آمد شد به دیگر، همگنان

گشت خواهان از خدای آسمان
تا به او بخشد زمین و آب و نان

او تبارک گفت و احسنتِ زیاد
تا مظفّر گردد و خرسند و شاد

مادرش گفتا که فرزندِ عزیز
تا که جان داری،از این جا می‌گریز

چون برادر، باز آمد از شکار
سر رسید آن لحظه های انتظار

بوسه ها زد بر جَبینِ آن پدر
تا گرامی دارَدَش هم چون گُهَر

«کیستی تو؟»،گفت آن مرد هُمام
پس جوابش داد: «کای والامقام

من نخستین زاده، فرزندِ تواَم
کودکِ محبوب و دلبند تواَم»

شد پریشان حال، اسحاقِ پدر
تا شنید این ماجرا و این خبر

پس نبی الله بفرمود این چنین:
« ای گرامی جانِ من، ای نازنین!

پس که آورْد آن شکار و آن طعام
که مَنَش برتر نمودم اَز مَقام؟

آمد و کردم دعای برتری
تانماید بر خلایق، سَروَری

برتر و سَروَر نمودم من وِ را
پس چرا این گونه شد، این ماجرا؟»

خشمگین شد تا بدانست این فریب
کان برادر، کرده این کارِ غریب

گفت:« ای سالار و ای مولای من!
بی‌گُمان، یعقوب آمد جای من

پس برادر،خُدعه بنْمود و فریب
ماندم از فیضِ دعایت، بی‌نصیب»

چون بِدانست این،پریشان گشت و زار
روزِ روشن،در نگاهش گشت تار

چون لَهیبِ خشم را در دل نهفت
کینه را در سینه پنهان کرد و گفت:

« چون پدر،پیر است و واجب،احترام
صبر باید کرد تا مرگِ هُمام

بعد از او جنگ است و خون است و قیام
تا بگیرم از برادر، انتقام»


مقاله های مرتبط:

 کلیمیان و ادبیات ایران

معرفی ابراهیم سعیدیان (آریا)


 



 

 

 

Back Up Next 

 

 

 

 

استفاده از مطالب اين سايت تنها با ذكر منبع (بصورت لینک مستقیم) بلامانع است.
.Using the materials of this site with mentioning the reference is free

این صفحه بطور هوشمند خود را با نمایشگرهای موبایل و تبلت نیز منطبق می‌کند
لطفا در صورت اشکال، به مسئولین فنی ما اطلاع دهید