ابراهیم سعیدیان (آریا)
تهران 1387
سر فرود آوَرْد بر پروردگار
پیروِ حق بود و ذاتِ کردگار
کرد هجرت از دیار و شهر و یار
آن نبّیِ خوب و پاکِ روزگار
چون هوا ابری شد و طوفان و باد
خُفْت و چندین سنگ،زیرِ سر نهاد
پس زِ عَرشِ حق، سُروشی را شنید
او بِخُفت و خوابِ شیرینی بدید
لَمعهای رؤیا چو بر او چیره شد
نردبانی دید و بر آن خیره شد
نردبان، وصل از زمین تا آسمان
در گذرگاه و رَه کَرّوبیان
عزّتش بخشید یزدانِ جهان
تا که افضل گردد او، بر دیگران
صبحدم برخاست چون از خوابِ ناز
کرد سجده بر خدای بی نیاز
گفت: « نذرِ من به درگاهِ خدا
گر به من بخشد غذا و هم رِدا
ثروت و نعمت دهد یزدانِ پاک
آن خدای آسمان و آب و خاک
پس ببخشم یکدَهُم از ثروتم
از طلا و نقره و از مُکنَتَم »
ساخت قربانگاه و قربانی نمود
آن چنانی که پدر فرموده بود
صبحگاهان،آفتابش چون دمید
داد و فریادِ شبانان را شنید
آمدند از ره ، شبانان،گِردِ چاه
شد نمایان دختری چون قرصِ ماه
بود راحل نامِ او،زیبای ناز
با خدا میبود و در ذکر و نماز
گفت اسرائیل: «ای زیبای پاک!
کیست اینک، صاحبِ این آب و خاک
من غریبم در میانِ این دیار
پورِ اسحاقم ، بزرگِ روزگار»
گفت راحل:« ای جوانِ با وقار!
قسمتِ حقّ است و لطفِ کردگار
«هست لاوان، همنژادِ مادرت
مادرِ محجوب و پاک و سَروَرت»
چون که لاوان گشت آگَه زین خبر
گفت: « باش اینجا، تو ای نورِ بَصَر!»
پس بمانْد و شد شبانِ چوبدست
مِهرِ راحل در دل و جانش نشست
خواست از راحل که گردد همسرش
مونس و دلبند و یار و یاورش
چون که لاوان، ماجراها را شنید
شد در اندیشه،جَبین در هم کشید
گفت لاوان: «صبر باید هفت سال
تا در آید راحلت اندر وصال»
از پی کار و تلاشِ هفت سال
عاقبت، راحل نیامد در وصال
پس لِئا را دید او در بسترش
جای راحل،دیگری شد همسرش
گفت لاوان را: «که قوم و خویشِ ما
من که آن یک خواستم، اینیک چرا؟»
در جوابش گفت لاوان، این چنین:
«چون جوانی، غم مخور، ای نازنین!
گر که وصلِ راحلت باید چشید
هفت سالِ دیگرت باید کشید»
پس به کابینش در آمد،آن نگار
تا که باشد بهرِ او،دلدار و یار
ازدواج و زندگی درآن دیار
در پناه و سایهء پروردگار
پس دَه و دو پور،بخشیدش کریم
قادِر مُطلق، خداوندِ رحیم
زان سپس بخشید، آن یزدانِ پاک
دختری زیبا، عفیف و تابناک
نامِ او دینا و دُنیای پدر
چهرهاش رخشان و زیبا، چون گُهَر
زان میانه، یوسفِ نیکو خِصال
بود صدّیق ونجیب و با کمال
مِهرِ یوسف در دل و جانِ پدر
شد عَجین با خونِ آن والاگُهَر
ثروتش افزون شد و با فّر و جاه
بندهء حق بود و در راهِ ِِاله
سوی کنعان شد پیمبر، زان دیار
تا امان یابد زِ مکرِ روزگار
مقاله های مرتبط:
کلیمیان و ادبیات ایران
معرفی ابراهیم سعیدیان (آریا)
|