ابراهیم سعیدیان (آریا)
تهران 1387
یوسفِ دانا! تو بُگشا رازِ ما
تا ببخشم خِلعت و گوهر، تو را
هفت گاوِ لاغر و زشت ونحیف
کوتَه و منحوس و رنجور وضعیف
پس ببلعیدند آن گاوانِ لنگ
هفت گاوِ فربه و چاق و قشنگ
بارِ دیگر، خفتم و دیدم به خواب
آن شگفتیها و خوف و اضطراب
باز گویم ماجرا را این چنین
بس پریشان گشتهام ، ای مَهجَبین!
ساقهای با هفت خوشه ، شد عیان
بهترینِ خوشه های این جهان
بر سرِ یک ساقهء لرزان چو بید
هفت خوشه ، ناگهان آمد پدید
خوشهء لرزنده بلعید،آن زمان
آن طلایی خوشههای نوجوان
مقاله های مرتبط:
کلیمیان و ادبیات ایران
معرفی ابراهیم سعیدیان (آریا)
|